کتاب حاضر از سه رساله مستقل، اما نه چندان بی ارتبات بهم، فراهم آمده است و در طول يک سال، ميان ١٣۵٩ و ١٣٦۰، نوشته شده است. کتاب، يک سفر فکری است به ديروز نه چندان دور ايران و فردايی که اميد است چندان دور نباشد. بررسی گذشته است برای آنکه نيمه واقعيتها و دروغها و کليشه ها معنی واقعه آن را نپوشاند و بی ميلی به رويارويی با واقعيات به تکرار اشتباهات نينجامد. انديشه هايی در باره حال و، بيشتر آينده است برای آنکه نخستين وظيفه ما اکنون هر چه بيشتر انديشيدن است.

چاپ اول واشينگتن ١۹۸١‏
چاپ دوم واشينگتن چاپ پاژن، واشينگتن ٢۰۰۰‏
چاپ سوم تارنمای حزب مشروطه ايران ٢۰۰۳‏

 

 

فهرست

    ‏پيشگفتار

   ‏ كمبودهای استراتژی توسعه ايران ۵٧-١۳۳٢
        الف ـ در زمينه سياسی
        ب ـ در زمينه اجتماعی
        پ ـ در زمينه اقتصادی
        نتيجه

   زمینه های انقلاب ایران
        ایران در برابر اسلام
        شیعیگری: اعتراض و قدرت سیاسی
       غربزدگی و غربگرایی
        یك انقلاب نالازم
        برندگان انقلاب
        یادداشتها

   نگاهی به گذشته برای ساختن آينده
      آشتی با تاريخ
       دگماتيسم های مذهبی و سياسی
      اصول فكری يك جامعه نوين
       یادداشتها
 

 

 

زمینه های انقلاب ایران

‏دوران پس از ١۳۵٧ شاهد یك دگرگونی بنیادی و دورانساز در تاریخ ایران بوده ‏است. در فراگرد دراز و ناهماهنگ آموزش و بلوغ ملی ایرانیان این فصلی است با ‏اهمیتی كه از هیچ دوره تاریخی دیگری كمتر نیست. دو پرسش اصلی در بررسی این ‏انقلاب «چرا» و «چگونه» است. چرا انقلاب روی داد و چگونه؟ با بربرسی این ‏چراها و نیز تاریخ خود انقلاب است كه می توان درسهای لازم را گرفت. و اگر ‏تاریخ انقلاب هنوز به جایی نرسیده است، بحث بر سر چرا و چگونه انقلاب را، اگر ‏هم هنوز زوداست، نباید به تأخیر انداخت. درست است كه مدارك كافی در دست ‏نیست و گذشت زمان موج احساسات برانگیخته را چندان فرو ننشانده است كه ‏قضاوت بيطرفانه آسان باشد. با اینهمه كسانی كه از انقلاب، از گوشه ها و جنبه ‏هایی از آن، آگاهیهایی دارند، در همین گرماگرم می توانند برداشتهایی را عرضه ‏دارند كه نگرندگان و بررسی كنندگان آینده را به كار خواهد آمد. اما پیش از آنها به ‏نسل كنونی یاری خواهد داد كه گذشته را درست تر دریابند و بر پیامدهای انقلاب ‏بهتر چیره شوند.‏

رویدادهای سال ۱٣۵٦، سال پیش از انقلاب، و سال ۱٣۵٧، سال انقلاب، در پرده ‏های ابهام و غرضهای شخصی و ایدئولوژیك و افسانه‎ ‎‏ پردازی پوشیده است. ‏برداشتها بیشتر جنبه شخصی دارند. با این گرایش باید مبارزه كرد. ولی برداشتهای ‏شخصی تهی از ارزش تاریخی نیستند و در بحث زنده روز نیز به كار خواهند آمد. ‏مهم آن است كه رویدادها را ثبت نشده و بررسی نشده نگذاریم تا فراموش شوند و ‏اثری را كه باید در خود آگاهی ملی نگذارند. به سبب همین كمبود بوده است كه ملت ‏ما با تاریخی كه سه هزاره را در بر می گیرد – و در ۱٣۵۰ ترجیح دادند به دلایل ‏روابط عمومی تنها ۲۵۰۰ سالش را به رسمیت بشناسند – از نظر تجربه تاریخی و ‏سیاسی در واقع شباهت به كشورهای نوخاسته دارد.‏

بحث بر سر «چرا»ی انقلاب زمینه تاریخی آن را در بر می گیرد و «چگونه» ‏انقلاب زمینه سیاسی آن، نقش عوامل خارجی و داخلی و بازیگران اصلی را.‏

برای شناخت زمینه تاریخی انقلاب باید از ۱۴۰۰ سالی پیش به این سو آمد، از ‏هنگامی كه اعراب به نام اسلام و در واقع به قصد جهانگشایی و تاراج و گسترش ‏فضای حیاتی به ایران تاختند. دوگانگی كه پیروزی اعراب به تاریخ و فرهنگ و ‏جامعه ایران داد؛ تنشی كه همواره میان جهان بینی اسلامی و احساس قومیت و ‏ناسیونالیسم ایرانی بوده است؛ و نیز تنشی كه میان نظریه حكومت شیعیگری و جاه ‏طلبی سیاسی ملایان با قدرت حكومتی بوده است؛ و سرانجام تنشهایی كه برخورد ‏میان یك جامعه واپسمانده كم و بیش قرون وسطائی با تمدن صنعتی غرب پدید آورد. ‏انقلاب بر زمینه این تنشها برخاست و باید امیدوار بود كه به فراگرد طولانی فیصله ‏یافتن آنها كمك كند.‏

 

ایران در برابر اسلام

‏اسلام در ایران موقعیتی یگانه دارد. در كشورهای خاورمیانه عربی، حتی در كشوری ‏مانند مصر، اسلام با زبان و فرهنگ و قومیت یكی شده است. در تركیه چنین نیست، ‏ولی در آن كشور اسلام تحمیل نشد بلكه پذیرفته شد. تركان با اسلام چیزی از كف ‏ندادند، برعكس یك امپراتوری بدست آوردند. در پاكستان اسلام عامل تفاوت قومی و ‏علت وجودی كشور است. در اندونزی اسلام موقعیت فراگیرنده كشورهای اسلامی ‏خاورمیانه را ندارد و در آنجا نیز مانند تركیه و پاكستان و مالزی یادگار یك شكست ‏بزرگ تاریخی بشمار نمی رود. در افریقای مسلمان اسلام ممكن است با خاطرات ‏برده فروشان عرب یكی باشد، ولی جانشین برتر سنتها و فرهنگهایی بوده است كه ‏دست كم هنوز بیدار نشده اند و در اندیشه رقابت با آن نیستند.‏

‏ در ایران چنین نیست. اسلام با زبان و فرهنگ و احساس ملی آمیخته است ولی با آن ‏یكی نیست. ایرانیان اسلام را به زور شمشیر پذیرفتند. قادسیه یا نهاوند یادآور یك ‏شكست تاریخی است. اسلام به دوران بزرگی ملی ایرانیان پایان داد. برخلاف ‏سرزمینهای دیگری كه سپاهیان عرب گشودند، ایران سرزمینی نبود كه یك تسلط ‏بیگانه (رومی) را با تسلط بیگانه دیگر جانشین كند. در اینجا یك امپراتوری بزرگ و ‏سرفراز بود كه پایمال گردید و این چیزی بود كه ایرانیان هرگز از یاد نبردند. اینكه ‏جامعه آن روز ایرانی از درون پوسیده بود یا عناصری از جمعیت ایران در بخش ‏باختری و عربی امپراتوری، كه با عراق امروز تطبیق می كند، در آغاز اسلام را ‏چون رهاننده ای پذیره شدند از جنبه تحمیلی اسلام نمی كاهد. چنانكه در هجوم مغول ‏نیز جامعه از درون پوسیده در طی چند نبرد – بسیار تندتر از حمله اعراب – از هم ‏پاشید و مردم هزار هزار بی مقاومت تسلیم شدند یا با مهاجمان همكاری كردند. در ‏حمله عرب بخشهایی از ایرا نزمین هرگز كاملاً به اعراب سر فرود نیاوردند و در ‏بخشهای دیگر شورشهای ملی به رغم همه سركوبهای بيرحمانه آنقدر ادامه یافت تا به ‏فرمانروایی اعراب پایان داد. ‏

این شورشها بر ضد اعراب خود اسلام را نیز در بر می گرفت زیرا تا مدتها تفاوت ‏گذاشتن میان دشمن و آیین او آسان نبود. یك نمونه را «تاریخ بخارا» ذكر می كند ‏آنجا كه «مردمان چند بار ردت آوردند» و تنها پس از لشكر كشی ها و خونریزیهای ‏بسیار بود كه به دست اعراب به اسلام بازگشتند. فرقه بازیها و مذهب سازیهای ‏فراوان ایرانیان شیوه دیگری در پیكار آنان با دین غالب بود. در هیچ سرزمین فتح ‏شده دیگر، اسلام با چنان مقاومت مستقیم و غیرمستقیم روبرو نگردید كه در ایران. ‏روشهای اعراب در ایران نیز بویژه زننده و وحشیانه بود. آنها با تمدنی عالی تر ‏روبرو بودند كه به استیلایشان گردن نمی گذاشت. عربها در سودای چیرگی بر آن و ‏در سرخوردگی در نیافتن آن به ویران كردنش می كوشیدند و با رفتارشان زخمهای ‏درمان ناپذیر بر روح ایرانیان زدند كه دامنگیر اسلام نیز گردید. برتری اخلاقی ‏اسلام – و نه عرب – در جامعه آن روزی ایران این حقیقت را نپوشاند كه اعراب ‏مشتی بیابانگرد وحشی بیش نبودند كه به شوق تاراج به ایران هجوم آوردند و هرچه ‏توانستند كشتند و ویران كردند و سوختند. سپاه عرب را كه به ایران تاخت به دشواری ‏می توان با تصویر یك ارتش رهایی بخش كه متعصبان مذهبی از آن می سازند ‏تطبیق كرد. هنگامی كه بیابانگردان همچون تند باد خزانی به باغ گل تیسفون زده ‏بودند فرمانده آنان درباره بخش كردن غنائم از خلیفه عمر دستوری خواست، او پاسخ ‏داد كه به هركس در سپاه آیه ای از قرآن می داند سهمی بدهند. چنانكه میرزاآقا خان ‏كرمانی در یكی از نامه های مشهور «ای جلال الدوله» خود می نویسد «مبالغی ‏خطیر را به مدینه فرستادند و نوشتند ما وجدنا فی جیش مسلمین الف رجل یحفظ آیت ‏من كتاب الله». در همه سپاه هزار تن نبودند كه آیه ای از قرآن بدانند. در همان قرن ‏اول هجری (زمان عبدالملك اموی) حجاج ابن یوسف در سرزمینهای شرقی خلافت ‏حكومت می راند و روایت است كه در فرمانروایی او ۱٣۰ هزار تن به دست ‏دژخیمان كشته شدند و به هنگام مرگ او ۵۰ هزار مرد و ٣۰ هزار زن در زندانهایش ‏بودند.‏

شكوفایی فرهنگی كم مانند ایران میان سده های سوم تا ششم هجری كه بی تردید به ‏بركت اسلام حاصل گردید – دسترسی به یك حوزه فرهنگی گسترده از مرزهای چین ‏تا اقیانوس اطلس؛ و فضای باز نخستین سده های اسلامی پیش از آنكه رهبران مذهبی ‏بتوانند دین و اندیشه، و رهبران سیاسی بتوانند جامعه را دچار ركود و سنگ شدگی ‏كند – می توانست تلخی شكست را در میان ایرانیان تعدیل كند. ولی آزادی از نظام ‏طبقات بسته (كاست) ساسانی و آخوندبازی مغان به زودی جای خود را به موالی ‏گری و آخوندبازی اسلامی داد. ایرانیان سرفراز عملاً خود را به صورت موالی و ‏بندگان فاتحان عرب دیدند و هركه از میانشان سری برافراشت مانند این مقطع به گناه ‏رده به دژخیم سپرده شد یا مانند بسیاری دیگر به گناه شعوبیگری.‏

آزادی اندیشه تنها در جاهایی تحقق می یافت كه قدرت سیاسی – نظامی مستقری ‏ریشه نگرفته بود. در واقع شگفتگی فرهنگی ایران بیشتر مرهون در هم شكستن ‏قدرت مركزی دین و سیاست بود كه از نیمه های خلافت اموی آغاز گردید و در ‏خلافت عباسی نیز با پیدایش ماهیتهای سیاسی محلی در گوشه و كنار ایران شدت ‏یافت. در آشفتگی چند پارگی سیاسی، اندیشمندان ایران فرصت فعالیت ذهنی آزادنه ‏یافتند و اگر مثلاً در قلمرو غزنوی بر آنها سخت می گرفتند باری می شد چندگاهی ‏به ری گریخت یا از آنجا به اسپهبدان و امیران گرگان و مازندران پناه برد و اگر در ‏عراق بیم جان بود به سوریه رفت و مرگ خشونت بار را در آنجا یافت (۱).‏

این آزاداندیشی اسلامی نبود كه چنان رونق علمی و ادبی و فلسفی را میسر ساخت – ‏كه بهرحال مقدمات آن از دوره ساسانی فراهم آمده بود با مركز علمی بزرگ ‏گندیشاپور و دانشمندان یونانی و رومی كه به آنجا پناه آورده بودند و كتابهایی كه ‏ترجمه شد و دست پرورده هایی كه تا دوران عباسی نام آور بودند – چرا كه از ‏همان اوایل كار «علمای» شیعی باب علم را در غیبت امام زمان مسدود اعلام كرده ‏بودند و «علمای» سنی پس از تدوین فقه حنفی و حنبلی و مالكی و شافعی باب اجتهاد ‏را در دین. در تاریخ اندیشه اسلامی اشعریان را پیشروان جمود فكری می دانند غافل ‏از آنكه تفتیش عقاید را معتزلیان، همان هواداران آزادی اراده و تعبیر آزادانه از قرآن ‏و عقل در برابر اعتقاد كوركورانه، باب كردند و تا مأمون عباسی را طرفدار خود ‏دیدند آزمایش عقیدتی مقامات حكومتی را با پایه گذاری اداره محنه (اوایل سده دوم ‏هجری) عملی ساختند. اشعریان كه از آن گونه اعتقادات هم نداشتند به زودی درهای ‏آزادفكری را چنان از هر سود بستند كه دیگر نیازی به آزمایشها نیز نیفتاد. از نخستین ‏سده هجری، از آن هنگام كه اسلام اندك مایه قدرت سیاسی – نظامی بدست آورد، هیچ ‏كس نتوانسته است حكومتهای اسلامی را به مدارا در برابر مخالفان دینی یا مذهبی یا ‏فرقه ای یا ایدئولوژیك متهم كند.‏

‏ تفتیش عقاید به خطا انحصار كلیسای كاتولیك قلمداد شده است. «علما» و حكمروایان ‏اسلامی نیز بلافاصله در هرجا قدرتی یافتند به سوختن و كشتن مرتدان و زندیقان و ‏ملاحده و قرمطیان و رافضیان و باطنیان و فلسفیان و صوفیان و عارفان و ... ‏پرداختند. رویارویی با مخالف ایدئولوژیك در بیشتر جهان اسلامی و تا همین قرن ‏نوزدهم یك پاسخ بیشتر نداشت: آهن و خون. یا دار منصور حلاج بود یا «آتش و نفت ‏و بوریا»ی عین القضات همدانی. در هرجای جهان اسلامی امثال سلطان محمودها ‏كم نبودند كه به قول تاریخ بیهقی می گفت «من انگشت در جهان كرده ام و قرمطی ‏همی جویم». همین فراوانی عناوینی كه چون حكم اعدام بر مخالفان ایمانی و ‏ایدئولوژیك فرود می آوردند نشانه ای از روحیه ای بود كه هرجا اقتدار لازم را ‏داشت بروز می كرد و هم اكنون در به اصطلاح جمهوری اسلامی ایران به ‏صورت اعدامهای انقلابی (ترور) یا غیرانقلابی (كشتن در برابر جوخه اعدام) فرمان ‏می راند.‏

با آنكه كلیسای كاتولیك در قلمرو گسترده تر و زمان درازتری عمل كرده است شمار ‏كسانی كه به علتهای ایمانی و عقیدتی در جهان اسلامی نابود شدند نباید خیلی كمتر از ‏اروپای مسیحی باشد. تفاوت در این است كه اروپاییان هم سازمان دهندگانی بهتر از ‏خاورمیانه ای ها هستند و هم به همین دلیل تاریخ خود را بهتر نگه می دارند. ‏كشیش «توركمادا» بنیادگذار تفتیش عقاید نبود و در باورها و رفتار چیزی كم از ‏بسیاری از «علمای» اسلامی نداشت. او بدنامی خود را مرهون سازمانی است كه داد ‏آنهم در بدترین زمان؛ در قرن شانزدهم آغاز اروپای نوزایی (رنسانس) و آزاداندیشی ‏و انسانگرایی.‏

اسلام را به عنوان یك نفوذ بیگانه انگاشتن سنتی است كه در سراسر تاریخ فرهنگی ‏ایران در ۱۴ سده گذشته پیشینه دارد و هرگاه فرصت را مساعد دیده سربرداشته است. ‏زیاده رویها و بدرفتاریهای اشغالگران عرب سبب شد كه جنبشهای ملی ایران در ‏نخستین سده های اسلام جنبه ضداسلامی یافت. بیم آن است كه ایرانیان كنونی نیز كه ‏در این دومین حمله عرب به ایران چیزی از طعم زهرآگین آن نخستین تاخت و تاز را ‏می چشند بخشی از واكنش رنجش‎ ‎آمیز خود را به اسلام منتقل سازند.‏

در دوره های بپاخیزی ناسیونالیسم و احساس قومیت ایرانی این سنت نیرومندتر بوده ‏است زیرا با برخورد ناگزیر فرهنگی را چالش سیاسی شیعیگری و دعوی رهبران ‏مذهبی بر قدرت حكومتی شدت بخشیده است.‏

 

شیعیگری: اعتراض و قدرت سیاسی

نظریه حكومت در شیعیگری پایه منحصر آن را می سازد. تفاوت میان شیعیان با ‏گروه اكثریت مسلمانان، اهل سنت، یك تفاوت سیاسی بود – بحث بر سر اینكه خلافت ‏‏(حكومت) پس از مرگ پیامبر حق چه كسی است. شیعیان در آغاز به خلافت ابوبكر ‏و عمر و عثمان اعتراض داشتند و پس از شهادت امیرالمومین علی به خلافت ‏دودمانهای اموی و عباسی. در ایران اقلیت شیعی به برتری سیاسی اكثریت سنی ‏اعتراض می كردند. تفاوتهای مربوط به آیین شناسی (تئولوژی) و فقه بعدها میان ‏شیعیان و سنیان پدید آمد. علمای مذهبی شیعه ادبیات شگرف مذهبی خود را بر همین ‏پایه سیاسی ساختند.‏

از آیه ٦۲ سوره نسا در قرآن كه مبنای حكومت در اسلام است تعبیرهای گوناگون ‏شده است. به نظر علمای مذهبی اهل سنت مقصود از اطیعوالله و اطیعوالرسول و ‏اولی الامر منكم اطاعت از خدا و پیامبر و سلطان وقت است كه ولی امر آنهاست و تا ‏وقتی بر طبق قانون اسلام حكومت كند مسلمانان باید از او فرمانبری كنند. در تعبیر ‏علمای مذهبی سنی جایی برای خاندان پیامبر نیست، هرچند در آغاز خلافت را حق ‏قبیله پیامبر یعنی قریش می دانستند (با همه سیدقریشی و غلام حبشی ... و ان اكرم ‏عندالله اتقیكم) و در قیام عباسیان، خویشاوندی آنان را با پیامبر همچون سلاحی ‏ایدئولوژیك و نه تنها تبلیغاتی بر ضد امویان بكار بردند.‏

شیعیان حق خاندان مستقیم پیامبر را در برابر حق قبیله او قرار دادند. بحث از ‏‏«دمكراتیك» بودن نظریه علمای مذهبی سنی در برابر غیردمكراتیك بودن نظریه ‏علمای مذهبی شیعه بیهوده و خارج از موضوع است. هیچ یك از سه خلیفه اول ‏راشدین به صورت دمكراتیك برگزیده نشد. در هر سه مورد یك شورای كوچك كه ‏اراده یك مرد نیرومند و شمشیر تیز یكی دو تن دیگر بر آن حكم می راند كار خلافت ‏را یكسره كرد. بیعت مردمان با خلیفه امری تشریفاتی بیش نبود و به یك امر انجام شده ‏وزن بیشتری می داد.‏

اما شیعیان تنها به حق وراثت مستقیم امام علی و فرزندانش از پیامبر بسنده نكردند. ‏آنها نظریه معصومیت، یعنی مصون بودن از خطا و گناه را كه همچون نوری الهی ‏از پدر به فرزند می رسد، در مركز عقاید خود قرار دادند. امام معصوم است و ‏دارای علم لدنی. بدون وجود امام و رهبری وی رستگاری مومنان محال است. اینكه ‏معصومیت در بسیاری مورد امری ثانوی و فرع بر شناخته شدن به عنوان امام بوده ‏است، مثلاً آنجا كه در زمان یك امام نخست یك پسر و سپس پسر دیگری به جانشینی ‏برگزیده شد، شیعیان را به فرقه های گوناگون تقسیم كرد مانند چهار امامی و شش ‏امامی و دوازده امامی و دیگران كه عموماً از اختلاف در میان فرزندان بر سر ‏جانشینی پدران برخاستند.‏

از میان شیعیان، فرقه دوازده امامی یا جعفری اهمیت بیشتر یافت. شش امامیها یا ‏اسماعیلیان چندگاهی از نظر سیاسی بسیار قوت گرفتند ولی سرانجام از جریان اصلی ‏اسلامی به كناری رانده شدند. این شیعیان دوازده امامی بودند كه به بركت سنت ‏پرمایه فرهنگی خود و ریشه گرفتن در خودآگاهی ملی ایرانیان در جریان اصلی ‏اسلامی ماندند و بزرگترین چالش را به اسلام اكثریت، یعنی اهل سنت، عرضه ‏كردند.‏

در زمینه نظریه حكومت، شیعیان دوازده امامی می گویند منظور از اولی الامر در ‏آیه، دوازده امام است و در غیاب امام دوازدهم حتی اگر حكومت بر طبق قوانین اسلام ‏باشد بهرحال غاصب است؛ هرچند بیشتر علمای مذهبی شیعه چنان حكومتی را ‏نامشروع ندانسته اند و تا هنگامی كه بر طبق قوانین اسلام بوده سزاوار اطاعت ‏شمرده اند. درباره جانشنيی امام دوازدهم در زمان غیبت او اختلاف است. گروهی ‏حكومت را حق مجتهد یا فقیه عادل می دانند و گروهی دیگر حكومت وقت را اگر بر ‏طبق قانون اسلامی باشد به رسمیت می شناسند. موارد مجتهدانی كه مشروعیت ‏پادشاه را شناخته اند از دوران صفوی فراوان بوده است. یك مورد برجسته آن تأییدی ‏كه شیخ میرزا حسن نایینی در ۱٣۰۴ از مشروعیت پادشاهی رضا شاه كرد.‏

ولی اگر درباره حكومت كنندگان اختلافاتی بوده باشد، درباره قانونگزاری و قضاوت ‏همیشه علمای مذهبی شیعه اتفاق دارند كه منشأ قانون، قرآن و حدیث و اجماع (اجماع ‏مجتهدان و نه مردم) و عقل است و چون اینهمه در قلمرو صلاحیت فقیه و مجتهد ‏است، قانونگزاری (به معنی تعبیر قرآن و حدیث) و قضاوت با آنهاست یعنی حاكمان ‏شرع. هر مجتهد حاكم شرع است و چون در میان شیعه پایگان (سلسله مراتب) مذهبی ‏مرتبی نیست جایی برای یك مرجع كه همه موظفاً از او فرمان ببرند پیش بینی نشده ‏است – اگرچه گاهگاه چنین مراجعی از سوی عموم مجتهدان پذیرفته شده اند.‏

در غیاب امام زمان و نایب امام زمان – كه سلسله آن پس از مرگ چهارمین نایب ‏خاص امام زمان و آغاز غیبت كبری قطع شده است – چنین وضعی دستور عملی ‏برای هرج و مرج در نظریه و عمل بوده است. وجود یك پادشاه شیعه كه از دوره ‏صفوی سلطنتش به تأیید مجتهد(ان) می رسید در كنار مجتهدان و حاكمان شرع ‏گوناگون و در متن جنبشی كه غالباً حكومت را نامشروع و اساس آن را غاصبانه می ‏دانست، شیعیگری را از پیوستگی و یكپارچگی بی بهره كرد؛ و در همان حال بدان ‏اهمیت یك جایگزین (آلترناتیو) سیاسی را بخشید. با آنكه در بیشتر پنج سده گذشته ‏اكثریت بسیار بزرگ رهبران مذهبی شیعه به حكومتهای وقت پیوستند و پایه های ‏اصلی آن شدند، افراد معدود و یا گروههای اقلیتی از میان آنها به اعتراض خود بر ‏حكومت ادامه دادند.‏

تنش میان حكومت و رهبران مذهبی از همان دوره صفوی آشكار شد. صفویان برای ‏نخستین بار شیعگیری را در ایران به اكثریت رسانیدند و آن را مذهب رسمی كشور ‏قرار دادند. رهبران شیعی از سویی نمی توانستند از یكی شدن با حكومتی خودداری ‏كنند كه برای نخستین بار حق آنها را از اكثریت سنی ستانده بود و به نیروی شمشیر ‏كژیهایی را كه صدها سال از آن نالیده بودند راست كرده بود، و از سویی رقابت با آن ‏را ناگزیر می یافتند.‏

‏ كوششهای شاهان صفوی برای انتظام دادن به مداخلات ملایان در امور قضائی كه نه ‏اقتداری برای حكومت می گذاشت و نه محلی برای یك نظام قضائی به جایی نرسید. ‏تعیین صدر (ملایی كه مقام وزارت داشت) و ناظر بر قضات شرع و اداره كننده ‏اوقاف بود و شیخ الاسلام شهرهای بزرگ و روسای سادات (نقیبان) را تعیین می ‏كرد از جمله این كوششها بود. ولی ملایان بزرگ با صدر در كشاكش بودند و ‏دادگاههای عرف (زیر نظر دیوان بیگی) با قضات شرع. در اواخر صفوی با تعیین ‏ملاباشی كوشش بیهوده دیگر برای روشن كردن جای ملایان در حكومت بعمل آمد.‏

از شاه عباس بزرگ به بعد سهم ملایان در حكومت پیوسته بیشتر شد. حكومت، طلاب ‏علوم دینی را كه به شمار روزافزون از حوزه های تازه تأسیس شده بیرون می ‏آمدند استخدام می كرد و پس از آنكه گرایشهای صوفیانه نخستین پادشاهان صفوی ‏مغلوب قشریگری مذهبی گردید، ملایان بزرگ حلقه خود را بر گرد قدرت سیاسی ‏تنگ تر كردند تا جایی كه در دوره شاه سلطان حسین قدرت حكومتی سراپا بدست ‏آنها افتاده بود. شكست از قبایل شورشی افغان كه خود برخاسته از مداخلات ملایان ‏شیعی در افغانستان سنی مذهب و برانگیختن آنان بر ضد حكومت مركزی بود لطمه ‏سختی بر حیثیت ملایان زد؛ و ناتوانی محض آنان در اداره امور سیاسی و نظامی و ‏ورشكستگی – بویژه ورشكستگی اخلاقی – جامعه ای كه صرفاً بر اصول مذهبی، ‏آنگونه كه ملایان تعبیر می كردند، اداره می شد چنان زمینه را فراهم كرد كه ‏نادرشاه جرئت یافت دم از اتحاد شیعه و سنی بزند و كریم خان زند در حكومت خود ‏دست رهبران مذهبی را یكسره از امور سیاسی كشور برید. با اینهمه بخشی از كار ‏قضا همچنان در دست ملایان ماند و تا هنگامی كه داور دادگستری نوین را در دوران ‏رضا شاه به ایران آورد كشور از یك نظام قضایی مرتب بی بهره بود.‏

دوران صفوی از جهات بسیار سرمشق حكومت جمهوری اسلامی بوده است. ملایان ‏هرچه به شاهان صفوی دشنام بدهند همانندی روشها و سیاستهای خود را با آن دوره ‏پنهان نتوانند كرد. سرنوشت كشور نیز شباهت نگران كننده ای با مراحل پایانی آن ‏سلسله دارد. ركود و خفقان و فساد و هرج و مرج مادی و معنوی جامعه در نیمه دوم ‏صفوی به خوبی در همین دو سه ساله حكومت ملایان تكرار شده است.‏

‏ پس از كریم خان نفوذ معنوی و قدرت سیاسی ملایان به زودی شكست خود را ‏جبران كرد و اهمیت خود را در حكومت و جامعه ایران باز یافت. شاهان قاجار ‏هرچه ناتوان تر شدند بیشتر به ملایان تكیه زدند. به عنوان نمونه قدرت ملایان می ‏توان به سید محمد باقرشفتی اشاره كرد كه در نیمه اول قرن نوزدهم با قدرت ترین ‏مجتهد اصفهان بود و چند صد كاروانسرا و بیش از دو هزار مغازه و روستاهای ‏بسیار در مركز و جنوب ایران داشت. دسته های لوطیان او (كمیته ها و حزب اللهی ‏های كنونی) آشوبهای بسیار برپا می كردند و پس از مرگ در خانه اش بقایای ‏كشتگان بیشمارش را یافتند – یك نمونه كامل بدترین پاپهای رنسانسی.‏

در این ضمن با گذشت زمان اسلام تسلطی انكارناپذیر بر فرهنگ و جامعه ایرانی ‏یافت. فرهنگ و احساس قومیت ایرانی در سه سده پس از حمله عرب پایداری ‏پیروزمندانه ای نشان داده بود كه اعراب در هیچ سرزمین دیگری با آن روبرو ‏نشدند. ولی در لحظه ای كه ایرانیان می رفتند موجودیت فرهنگی و سیاسی خود را ‏بار دیگر به كرسی نشانند هجومهای دیگری فرا می رسید. امواج پیاپی تورانیان و ‏تركان آسیای مركزی كه به دنبال فرو ریختن دیوار ساسانی از سده های میانه فلات ‏ایران را در هم نوردیدند آخرین بازمانده های مقاومت ملی ایرانیان را در برابر ‏بیگانگان ریشه كن كردند. ایرانیان گذشته خود را كم و بیش به فراموشی می ‏سپردند و اسلامی می شدند. بویژه گرایش بخشهای بزرگ و روزافزونی از مردم ‏ایران به شیعیگری دلسپردن به اسلام را آسان تر كرد زیرا در شیعیگری عنصر ‏ایران برجستگی داشت.‏

فرو ریختن پایداری ایرانیان را از اینجا بهتر می توان دریافت كه اعراب در همه ‏دوران تسلط سیاسی خود با همه فشارها از تحمیل زبان عربی به ایرانیان بازماندند؛ ‏اما سلسله های ترك زبان نزدیك بود زبان خود را به بیشتر ایرانیان بقبولانند. حتی ‏مقاومت ایرانیان در برابر تركان بیشتر به یاری اسلام صورت می گرفت زیرا ‏پذیرفتنی تر بود و دشمنی كمتری بر می انگیخت. آنها از راه اسلام بود كه اقوام ‏بیگانه را در خود مستحیل كردند و خود در این فراگرد هرچه بیشتر رنگ اسلامی ‏گرفتند.‏
ریشه های اسلام در ایران چنان ژرف و استوار شد كه در جنبشهای سیاسی ملی ‏ایران از پایان سده نوزدهم اسلام سهم تعیین كننده یافت. روحانیت شیعه با نفوذی كه ‏بر توده های مردم داشت عاملی چشم نپوشیدنی در هر پیكار سیاسی ملی شد. در ‏انقلاب مشروطه و در جنبش ملی كردن نفت سهم اسلام، سیاسی بود و تنها به بسیج ‏مردم كمك كرد. در انقلاب ۱٣۵٧ این سهم هم سیاسی و هم برای نخستین بار ‏ایدئولوژیك بود. اندیشمندان اسلامی واپسین كوشش خود را برای در آوردن اسلام و ‏شیعیگری به صورت یك مكتب سیاسی كردند و در آن به شكلی ویرانگر برای اسلام ‏و ایران كامیاب شدند.‏

سابقه شیعیگری به عنوان یك نیروی اعتراض و نقش رهبری كه ملایان در سطح ‏های گوناگون در میان مردم داشتند به آسانی می توانست در شرایط صدساله گذشته ‏ایران آن را به یك نیروی انقلابی تبدیل كند. تأثیر عمیقی كه سیدجمال الدین افغانی ‏‏(اسدآبادی) در سه دهه پایان سده نوزدهم بر دنیای اسلام گذاشته بود زمینه را فراهم ‏تر كرد. سید جمال الدین به اسلام یك وجهه مبارز داد و اعتماد مسلمانان را به خود ‏بازگردانید.‏

شیعیگری به عنوان یك نیروی انقلابی فرمولی بود كه مردانی با مبادی و اندیشه ها و ‏هدفهای متفاوت مانند شریعتی و خمینی برای چاره كردن بحران شیعیگری و رسیدن ‏به قدرت عالی سیاسی یافتند. این بحران را دو عامل پدید آورده بود، نخست تضاد ‏بنیادی كه در نظریه حكومت شیعه هست؛ یعنی اعتقاد به غاصب بودن همه حكومتها ‏و نامشروع بودن عموم آنها در غیاب امام زمان و كوشش در بدست گرفتن حكومت یا ‏همدستی با آن از سوی ملایان. رهبران جناح مخالف شیعی با متمركز كردن حملات ‏خود بر حكومتهای زمان و عیبهای آنان از اثر همدستی اكثریت بزرگ رهبران و ‏علمای مذهبی شیعی با حكومتها كاستند و با پیش كشیدن نظریه های تجدیدنظرطلبانه ‏راه را برای یك حكومت اسلامی هموار كردند.‏

دومین عامل بحران، تنش میان جامعه واپس مانده قرون وسطایی و تمدن صنعتی ‏غرب بود كه آثار دگرگون كننده خود را بر اسلام می گذاشت و همه مسأله جای دین ‏در جامعه را مطرح می كرد. مذهب از تجربه زمان صفوی به بعد با واپسماندگی و ‏واپسگرایی یكی شناخته شده بود. ایرانیان آگاه رهایی ملی ایران را در راه حلها و ‏طرز تفكرهایی جز آنچه در مدرسه ها و حوزه های نجف و قم و اصفهان و ... ‏آموخته می شد، در اروپای پوینده و انقلابی می جستند. تجدید نظرطلبان مذهبی ‏براین خطر آگاه بودند و هركدام به شیوه خود با آن مقابله كردند. یا مانند شریعتی ‏اسلام را به عنوان یك ایدئولوژی ترقیخواه – با تلاشهای زیاد و عموماً ناكامیاب – ‏معرفی كردند و یا مانند خمینی اساساً منكر ضرورت پیشرفت شدند.‏

اینكه حتی جامعه ای به بی تجربه گی و ساده لوحی سیاسی ایران تعبیرات بی پایه ‏تجدیدنظرطلبان و آموزه های ساده پسند و سطحی آنان را به عنوان نه تنها نظریه ‏انقلابی، بلكه جانشین شایسته ای برای نوگرایی و پیشرفت، پذیرفت از اینجا سرچشمه ‏می گیرد كه رژیم ایران از پس وعده های بزرگ خود بر نیامده بود و بهمراه ‏سیاستهای خود بیشتر پایه های فكری را كه ایران نو بر آنها استوار شده بود – ‏ناسیونالیسم، غربگرایی و توسعه – برای چند گاهی بی اعتبار كرده بود.‏

‏ ایران نو به تعبیرهای گوناگون از آغاز سده شانزدهم (سلسله صفوی) آغاز سده بیستم ‏‏(انقلاب مشروطه) یا دهه سوم سده بیستم (سلسله پهلوی) شروع می شود. سلسله ‏صفوی مفهوم سیاسی ایران را باز گردانید. هنگامی كه ایرانیان نزدیك بود فراموش ‏كنند كه ماهیتی جداگانه اند، صفویان یك احساس نیرومند قومی به مردم ایران دادند ‏كه با همه رنگ تند قبیله ای و مذهبی دولت صفوی بس بود كه ایران را نگهدارد و تا ‏اینجا برساند. از بسیاری جهات صفویان دنباله های سلسله های پیشتر بودند. ایران ‏عموماً كشور قزلباش خوانده می شد مانند گذشته كه كشور خوارزمشاهیان یا ‏سلجوقیان بود. ولی ایرانیان قسمتی هم به یاری شیعیگری كه در برابر هجوم مدام ‏عثمانیان یك مذهب ملی شده بود یك هویت مشخص ملی یافتند كه دیگر بكلی مغلوب ‏هیچ قدرت بیگانه نشد.‏

‏ در دولت صفوی همچنین برای نخستین بار مفاهیم غربگرایی و توسعه، در خام ‏ترین و ابتدایی ترین صورتهایش، به جامعه و سیاست ایران راه یافت. ایرانیان آن ‏روزگار خود را با تمدنی بالا تر روبرو یافتند و به ضرورت دفاع از خود از آن وام ‏گرفتند.‏
كوششهای مستقیم و منظم دولت برای رونق صنعت و بازرگانی از آن هنگام آغاز شد. ‏درست است كه ایرانیان به پاره ای نشانه های بیرونی تمدن پویای غرب بسنده ‏كردند و كمتر به زمینه های فكری و فرهنگی كه اختراعات و اكتشافات اروپای ‏غربی نتیجه آنها بود اندیشیدند؛ ولی این عیبی است كه تا دهه های آخر سده بیستم نیز ‏كم و بیش گریبان سیاستگران و اندیشمندان ایران را رها نكرد.‏

دولت صفوی قربانی موفقیت خود شد. شور مذهبی شیعیگری، كه در آغاز بهمراه ‏بقایای احساس قومیت ایرانی همچون ملاطی جامعه از هم گسیخته ایران را بهم جوش ‏داد و در برابر نیروی برتر عثمانی نگهداشت، بزودی عامل اصلی ركود و ناتوانی ‏كشور شد. صفویان از خط باریكی كه اعتقاد مذهبی را از آخوندبازی جدا می كند به ‏تندی گذشتند و به ایجاد یك اساطیر مذهبی كمك كردند كه نمونه كامل خود را در ‏بحارالانوار نشان داد – دائره المعارفی از اغراقها و نیمه حقیقتها و دروغهای محض ‏كه تأثیراتش برای تخدیر و انحراف نسلها كفایت كرد. جعل احادیث و اختراع امامزاده ‏ها و سیل معجزاتی كه از هر سو روانه شد، و البته پیشینه آن به نخستین سده های ‏اسلامی می رسد، بزودی واقعیات مذهب را زیر انبوه خرافات دفن كرد. «مذهب» ‏دوران صفوی جوازی برای زیستن بدور از دایره اخلاق و عقل گردید. تأثیرات ‏ویرانگر این انحراف اساسی از دین و عقل و اخلاقیات بر سیاست و احتماع و رفتار ‏شخصی هنوز با ماست.‏

انقلاب مشروطه ملت ایران را به صحنه آورد. تصادفی نیست كه شعار «زنده باد ملت ‏ایران» برای نخستین بار در شور ناسیونالیستی انقلاب مشروطه طنین انداز شد. ‏ایران از یك جامعه قبیله ای مذهبی وارد مرحله ای شد كه سرانجام از آن یك ملت ‏امروزی خواهد ساخت. ملتی كه افراد آن پیش از هر چیز ایرانی باشند نه اول وابسته ‏به یك گروهبندی اجتماعی یا پیرو یك آیین؛ ملتی كه افرد آن از نظر حقوق برابر و در ‏آرزوهای خود مشترك باشند.‏

شكلهای تازه تر دیكتاتوری نوین كه بیشتر دوران پس از مشروطه را فرا گرفت از ‏استبداد قرون وسطایی پیش از آن پیشرفته تر بود. نهادهای انتخابی و مردمی كه در ‏همه رژیمهای پس از مشروطه حفظ شد مقدمات لازمی برای برقراری نهایی ‏دمكراسی بوده است. انقلاب مشروطه در هدف نوسازی جامعه ایرانی كامیاب نشد ‏ولی این تعهد پس از آن در سیاست ایران راه یافت و در دوران پهلوی تا حدود یك ‏آیین غیرمذهبی بالا رفت. غربگرایی انقلاب مشروطه از همان قانون اساسی آشكار ‏است و زمینه های آموزش و صنعت را نیز در بر می گیرد. برای رهبران فكری ‏ایران در نخستین سالهای سده بیستم دیگر تردیدی نمانده بود: ایران برای چیره شدن ‏بر واپسماندگی قرنها باید از تنها نمونه پیشرفته و كامیاب موجود، از دنیای غرب ‏بیاموزد.‏

با سلسله پهلوی اندیشه های ناسیونالیسم، غربگرایی (بیشتر به صورت غربزدگی) و ‏توسعه در ایران به اوج چهارصد ساله خود رسید. این هر سه در كنش و واكنش ‏متقابل خود در یك ایدئولوژی بهم آمیختند كه در بیشتر سده بیستم بویژه ۵٧ سال ‏پادشاهی رضاشاه و محمدرضا شاه جریان فكری مسلط جامعه ایران بوده است. شاهان ‏پهلوی با آنكه خود افر ادی مذهبی بودند در برابر نفوذ مذهب در سیاستهای اجتماعی ‏قر ار گرفتند و به عنوان پیشبرندگان ناسیونالیسم ایرانی و غربگرایی و نوسازی با ‏سران شیعه درگیر پیكار مرگ و زندگی شدند. تصادم میان دولت و مذهب اجتناب ‏ناپذیر بود. دولت دیگر آماده نبود قلمروهای آموزش و قانونگزاری و دادگستری را به ‏مذهب واگذارد و سیاستهایی را اجرا می كرد كه آشكارا با آموزه های ملایان ‏ناسازگار بود. نظام وظیفه، آموزش به شیوه اروپایی، آزاد كردن زنان، اصلاحات ‏ارضی و همه گرایش فرهنگی غربگرای جامعه چنان جامعه سنتی را بر هم می ‏ریخت كه برخورد با نمایندگان نیرومند آن جامعه – خانهای ایلات، زمینداران بزرگ، ‏بازاریان و كاسبكاران و بیش از همه آنها ملایان شیعه – را ناگزیر می ساخت. هریك ‏از آن سیاستها با مبارزات سخت و عموماً با خونریزی اجرا شد.‏

چنان نیست كه سیاستهای دوران پهلوی را گروههای معدود طرح ریزی و اداره می ‏كردند. همه فضای فكری ایران از دهه های پایانی سده نوزدهم برضد آنچه ‏واپسماندگی و واپسگرایی تلقی می شد برانگیخته بود و لبه تیز این واكنش متوجه ‏مذهب و رهبران شیعی بود. سه نسل روشنفكران ایرانی از دوران انقلاب مشروطه با ‏روحیه غیرمذهبی رشد كردند. برخوردهای ایدئولوژیك میان ترقی خواهان و سنت ‏گرایان مذهبی در دوران انقلاب تأثیر عمیق دیرپایی بخشید. برای روشنفكران ایرانی ‏مسلم شد كه جامعه را نه با همكاری، بلكه به رغم، رهبران مذهبی باید پیش ببرند. در ‏میان آن رهبران كمتركسی جسارت آن را داشت كه با زمان پیش بیاید. كسانی مانند ‏سنگلجی كه چنین جرأتی كردند در توفان مخالفتها از یاد رفتند.‏

مذهب به عنوان مدعی و اعتراض كننده و منتقد در همه آن سه نسل نیروی خود را به ‏درجات گوناگون نگه داشت و هرجا دست حكومت ناتوان شد یا دست اندازی آن از ‏تحمل گذشت ضربه خود را فرود آورد. ولی هیچ كوشش اساسی برای راه آمدن با ‏زمان نكرد. مدرسه ها دژهای سنت باقی ماندند. آموزش و پرورش در «حوزه های ‏علمی» مذهبی كه بیش از حد مدرسی، در جا زن و ایستاست، جلوی ابتكار و پرواز ‏اندیشه را می گیرد. بجای آن بازی با كلام و موشكافی در معانی كلمات اهمیت ‏اساسی  می یابد.  ورق زدن آثار  گذشتگان  و  حاشیه نوشتن بر  آنها جانشین  پژوهشهای  ‏تازه می شود. شیوه تفكر چنان در بند نظام آموزشی اسیر است كه بحثهای فلسفی را ‏نیز به شیوه حقوقی و با برداشت حقوقی انجام می دهند.  با پس و پیش  كردن  كلمات ‏مسایل  را  حل  شده می انگارند.‏

‎ ‎از این گذشته محافظه كارترین عناصر جمعیت شهری و روستایی كه پایه های ‏اصلی پشتیبانی مالی و معنوی ملایان بودند مانند وزنه ای برپای رهبران مذهبی، ‏آنان را از هر حركت اصلاحی باز داشتند. جامعه ناگزیر پیش می رفت ولی مذهب ‏با آن همراه نبود و از فاصله ای كه پیوسته دورتر می شد با نگاهی دشمنانه آن را ‏می نگریست.‏‎ ‎در اواخر دوران پهلوی و دوران پس از انقلاب اسلامی بسیار ‏كوشیدند به اسلام وجهه ای پیشرو بدهند. پاره ای به اصل اجماع اشاره كردند و آن ‏را پایه ای برای دمكراسی اسلامی شمردند؛ بی توجه به این حقیقت كه تقریباً همه ‏مؤلفان اسلامی، حتی اصلاح طلبانی مانند عبده، اجماع را به معنی اتفاق و همرایی ‏فقیهان در نظر دارند و همه آنها اجماع را وحدت نظری می دانند كه با مفهوم قرآن ‏توافق داشته باشد. در میان شیعه و سنی اجماع مفهومی است كه هیچ مناسبتی با ‏دمكراسی و حكومت اكثریت ندارد. همچنین در مورد حقوق و آزادی زن استدلالهای ‏بسیار شده است مانند آنكه اسلام در قرن هفتم میلادی در این زمینه پیشروتر از ‏مسیحیت بوده است كه درست است ولی ربطی به سده بیستم ندارد. یا «مگر مردان ‏آزادند كه زنان آزاد باشند؟» كه گریزی نه چندان استادانه از موضوع است.‏

اما جریان اصلی اندیشه اسلامی چه در ایران شیعی و چه در كشورهای اهل سنت ‏محافظه كار مانده است. قدرت اسلام در نظر رهبران مذهبی در آن بوده است كه ‏تغییرناپذیر بماند. آنها راه را در هرجا توانسته اند بر تعبیرات آزادنه شخصی از ‏اسلام بسته اند. اندیشمند تجدی دنظرطلبی مانند شریعتی به زودی خود را با مقاومت ‏سخت روبرو یافت و عقب نشینی كرد. منتقدان او نخست به اشتباهات سهوی و عمدی ‏فراوانش در نقل متون و رویدادها و در تعبیرات تاختند و سپس پاره ای فرضهای او ‏را مانند اعتقاد اولیه اش به اجماع به عنوان یك شیوه دمكراتیك و «انتخاب» خلفای ‏راشدین به عنوان نمونه ای از حكومت اكثریت و نیز قلمداد كردن موسیقی به عنوان ‏یك هنر اسلامی؛ یا هواداری از برطرف كردن اختلافات درونی شیعه و سنی چنان به ‏باد حمله گرفتند كه ناچار از پس گرفتن آن شد.

 

‎‏ غربزدگی و غربگرایی

پایداری مذهب در برابر هر كوششی برای نوسازی آن دو واكنش پدید آورد. نخست ‏بازگشت به ایران باستان و نوستالژی بزرگی های پیشین كه مردانی مانند پورداود و ‏هدایت نمایندگان آن بودند. به یاری پژوهشها و كشفیات اروپاییان، ایرانیان به تاریخ و ‏حتی ادبیات خود آگاهتر و از آن سربلندتر شدند. بیداری حس ناسیونالیسم ایرانی را ‏تنها به سیاستهای دولت پهلوی نباید نسبت داد. آثار ایرانشناسان و خاورشناسان ‏اروپایی و ستایش بی دریغ آنها از تاریخ و فرهنگ ایران از همان نسل انقلاب ‏مشروطه زمینه فرهنگی را فراهم كرده بود، صدسال سرافكندگی در برابر ‏امپریالیستهای انگلستان و روسیه زمینه عاطفی را؛ در شعرهای عشقی این تركیب ‏سربلندی و سرافكندگی را خوب می توان دید.‏

واكنش دوم، غربگرایی و رو كردن كامل به اروپا بود – آنچه سیدفخرالدین شادمان ‏‏«تسخیر تمدن فرنگی» نامید. ایران كشوری هنوز به مقدار زیاد قرون وسطائی بود – ‏و تا آنجا كه به ریشه های ذهنی اكثریتی از مردم مربوط می شود هنوز هست. ‏كوششهایی كه در سطح بسیار محدود از زمان صفویان و بعد در دوره قاجار برای ‏نوسازی جنبه هایی از اقتصاد و آموزش و دستگاه اداری ایران شده بود اثر زیادی ‏نبخشیده بود. ایران می بایست نیرومند و به خود متكی شود و یك نمونه بیشتر در ‏برابر نداشت. از ایران نیمه اول سده بیستم نمی شد انتظار راه حلهای اصیل و ‏ابتكاری داشت. ایرانیان به تقلید و نمونه برداری قانع بودند و می پنداشتند اگر از ‏آخرین پیشرفتها بیاموزند و آخرین دستاوردهای تمدن اروپایی را به كشور خود ‏بیاورند به یك میانبر تاریخی دست خواهند یافت. كار چند سده را در چند نسل انجام ‏دادن رویای ایران دوران پهلوی بود.‏

مفهوم های توسعه و شبیه اروپا شدن بدین ترتیب در ذهن ایرانیان یكی شد. توسعه ‏به معنی شبیه اروپا شدن بود. هر كوششی برای تقلید از اروپا و بعد امریكا به توسعه ‏و ترقی خواهی و غربگرایی تعبیر می گردید. اگر در این میان آنچه سطحی تر و ‏آسان تر بود زود تر تقلید و پذیرفته شد عجبی نیست. ایرانیان دریای تمدن غربی را ‏در كوزه ظرفیت محدود خود ریختند و آن را هرچه لبا لب كردند. نمی توان گفت كه ‏در این میان كوزه بزرگتر نمی شد. ولی بزرگ كردن كوزه تحت الشعاع سرریز ‏كردن آن قرار گرفت.‏

گرفتن غربگرایی و ترقی خواهی به معنی شبیه اروپا زندگی كردن، مسئله اساسی ‏فرهنگی ایران در سده بیستم بوده است. ترقی خواهان خواسته اند مانند همتایان ‏غربی خود بسر برند. همان جامه ها، همان تفریحات، هان سازمانها و همان پیرامون. ‏آنها طبعاً نتوانسته اند بیش از لایه های اجتماعی معینی را به این معنی پیش ببرند و ‏جز در زمینه های محدودی نتوانسته اند روشها و كاركردهای غربی را اجرا كنند. ‏در بخش بزرگتری، اقدامات ترقیخواهانه آنان ظاهرسازانه بوده است. بزرگترین ‏غفلت آنان در بخش آموزش و فرهنگ بوده است. بجای آنكه بیشترین منابع را به ‏ساختن انسانها اختصاص دهند به آوردن ظواهر زندگی غربی به كشور پرداخته اند و ‏منابع هنگفتی را به هدر داده اند.‏

جامه و كلاه و خانه و سامان خانه و دفتر و برنامه موسیقی رادیو و «شو» تلویزیونی ‏و جشنواره فیلم و كالاهای مصرفی و طرحهای پرهزینه به قصد آوردن گوشه ای از ‏امریكا یا اروپا به ایران، و البته سازمانهای از روی نمونه غربی، وقت و نیرو و پول ‏بیشتری در این كوشش برای نوسازی گرفته است تا دگرگون كردن ذهن انسانها و ‏توانا كردنشان به اینكه منطقی بیندیشند و به شیوه علمی عمل كنند و كمتر قضا قدری ‏و خرافی باشند و بیشتر به رابطه علی امور بپردازند.‏

پس از سه نسل تقلید از غرب – كه به غلط ترقیخواهی و غربگرایی خوانده شد – ‏هنوز اگر رنگ و لعاب غربی بیشتر ایرانیان درس خوانده و دنیا دیده و با فرهنگ را ‏بخراشند زیر آن یك خرافاتی خواهند یافت كه اگر زن است بی نذر و نیاز و سفره ‏انداختن كارش نمی گذرد و اگر مرد است بی زیارت مشاهد و دعا و تعویذ و ‏تصویر مقدسان كه حرز وجودش است.‏

برداشت نادرست از مفهوم توسعه را ناتوانی و فساد عمومی جامعه ایرانی تكمیل كرد. ‏با آنكه در ۵٧ سال دولت پهلوی ایران بسیار بیش از هزار سال پیش از آن دگرگون ‏شد و بسیاری از زیرسازیهای لازم را برای خیز نهایی انجام داد، در اواخر آن دوره ‏تردیدهای جدی و سرخوردگی جانشین خوشبینی و بلندپروازی های نخستین شده ‏بود. بیش از نیم قرن تلاش برای نوسازی كشور شكافهای بزرگ میان انتظارات و ‏واقعیتها، میان پیشرفت راستین – به معنی پیشرفت فرهنگی – و پیشرفت ظاهری – ‏به معنی پیشرفت در سطح زندگی – برجای گذاشته بود. شكست در پاره ای زمینه ‏های اساسی مانند آموزش و كشاورزی و سازمان سیاسی و بروز ناهماهنگی ها و ‏عدم تعادل های ناسالم میان شهر و روستا و دارا و نادار و حكومت كنندگان و حكومت ‏شوندگان اندك اندك اساس اندیشه نوسازی را كه یك پدیده غربی است زير تردید برد.‏

نخستین تاختنها به غربزدگی بود – آن برداشت از نوسازی و نوگرایی كه بیشتر به ‏تقلید ظواهر تمدن غرب می پرداخت و از حقیقت فرهنگ غربی به مقدار زیاد بی ‏خبر بود. این برداشتی بود كه هم كوشندگان نوسازی ایران و هم منتقدان آن داشتند. ‏چه آنها كه یك استراتژی توسعه درست نفهمیده را به كشور آوردند و چه آنها كه به ‏غربزدگان تاختند فرهنگ غربی را كه از رنسانس، حتی از قرون وسطی،  پایه های ‏انقلاب فكری و  علمی و سپس  انقلاب صنعتی را  گذاشته بود  به مقدار زیاد نمی ‏شناختند. غربزدگان در بخش بزرگتر به پیشرفتهای مادی بسنده كرده بودند. منتقدان ‏غربزدگی ظواهر پیشرفت را كه آنهم در زمینه های محدود بدست آمده بود گوهر ‏فرهنگ غربی شمردند و در خوار كردنش كوشیدند. از آنها به كسانی كه خود ‏غربگرایی را محكوم شمردند و در پی باز گرداندن جامعه به ١۴۰۰ سال پیش بودند ‏راه درازی نبود.‏

آنچه كارشان را آسان می كرد بحران همه جانبه یك جامعه ناهماهنگ بود كه هنوز ‏از دشواریهای سنتی بر نیامده دستخوش دشواریهای نوین شده بود یا بهتر گفته شود ‏دشواریهای نوین را بر دشواریهای گذشته انباشته می یافت. منتقدان به ابتلای ‏میلیونها شهرنشین ریشه كن شده و میلیونها روستایی كنار زده شده از فراگرد توسعه ‏اشاره می كردند و بستگی روزافزون كشور را به هر چه خارجی نشانه ای از ‏واماندگی آن می شمردند و با استفاده از احساسات ملی و مذهبی مردم ارتباط دستگاه ‏رهبری را با سیاستهای غربی چون سلاحی برنده بر ضد آن بكار می گرفتند. آنها ‏ناتوانی یك استراتژی معین و یك رهبری معین را در گشودن مسایلی كه كاملاً قابل ‏حل بود به سراسر قلمرو توسعه و اندیشه غربگرایی و نوسازی تعمیم می دادند.‏

هر دو گروه از یاد بردند كه معنی غربگرایی مسلح شدن به سلاحهای غرب – تفكر ‏علمی، آزاد كردن و پروریدن و سازمان دادن علمی منابع انسانی برای رفاه عمومی، ‏و آزاداندیشی – است. نه صرف تقلید شیوه زندگی غربی كه هم از نظر مادی از ‏توانایی كشوری مانند ایران – حتی كشوری مانند ایران – بیرون است و هم احساس ‏دروغین پیشرفت از تقویت می كند و ملت را از كوشش برای رسیدن به پیشرفت ‏واقعی باز می دارد.‏

مسائلی كه پیشرفت پدید می آورد و گشودنشان نیاز به پیشرفتهایی باز هم بیشتر دارد ‏آنان را درباره اصل مفهوم پیشرفت دچار تردید كرد. از آموزه های مالتوس گرایان ‏نو، كلوب رم و همه هواداران رشد صفر و حفظ زیست بوم نیز هرچه را، فهمیده و ‏نفهمیده مناسب یافتند گرفتند و به سود راه حل خود یعنی بازگشت به «گذشته زرین» ‏گردانیدند.‏

غرب برایشان امپریالیست و استعمارگر بود – كه هست. هیولایی كه فرهنگهای كهن ‏و بارور را خشك می كرد. در غرب ماتریالیسم و جنون مصرف و بی اعتنایی به ‏سرنوشت دو میلیارد محرومان كره زمین را می دیدند و تجربه ناگوار خود ایران را ‏در دویست ساله برتری غربیان. اما غافل بودند كه رهایی ایران از دست اندازی ‏غربیان با پس رفتن رو به گذشته هایی كه در واقع چندان هم زرین نبوده اند امكان ‏ندارد و با غرب باید با توانایی های خود آن روبرو شد.‏

بدین ترتیب ایدئولوژی مسلط بر جامعه ایرانی در قرن بیستم، آمیزه ای از ‏ناسیونالیسم و غربگرایی (در صورت سطحی تر غربزدگی) و توسعه – در دهه ‏هفتاد قرن به حالت دفاعی درآمد. و این در هنگامی بود كه دو تجدیدنظر طلب مذهبی ‏زمینه فكری را برای یك حكومت اسلامی فراهم می كردند. شریعتی و خمینی در ‏برابر دشواریهای دهه های پایانی قرن بیستم بازگشت به ارزشها و حتی شیوه های ‏‏۱٤ سده پیش را پیشنهاد كردند و نظریه های تازه ای درباره تئوری حكومت شیعه ‏پیش كشیدند كه در مورد شریعتی نامشخص و سخت زیر تأثیر آموزه (دكترین)های ‏چپ رادیكال بود و در مورد خمینی به سادگی حكومت فقیهان و مجتهدان را توصیه ‏می كرد كه به نظر او جانشین پیامبر و امامان هستند.‏

شریعتی نظریه خود را درباره حكومت از یك بحث لغوی آغاز می كند، مانند عموم ‏مباحث دیگر او كه از موشكافی درباره معانی كلمات آغاز می شود. او كه سخت ‏زیر تأثیر آموخته های غربی خویش است از مقایسه اسلام – یا نمونه اسلامی مورد ‏نظر خویش – با غرب گریزی ندارد. در اینجا پایه استدلال او تفاوت میان معنی ‏پولیتیك و سیاست است. می گوید پولیتیك در زبانهای اروپایی از ریشه شهر (پلیس) ‏یونانی آمده كه مفهومی در جهت راضی كردن شهروندان دارد و اساساً اداری، ‏محافظه كار و متوجه وضع موجود است و می خواهد بیشترین خوشبختی را به ‏بیشترین تعداد مردم بدهد (كه بنابراین تعریف هدفی كاملاً غیراسلامی است). برعكس ‏سیاست در عربی به معنی رام كردن اسب است و مفهومی آموزشی و اصلاحگرانه ‏دارد و می خواهد به كمال برساند. سیاست مستلزم رهبری و زور در صورت لزوم ‏است.‏

او همچنین مدعی است كه امت و امامت از ریشه «ام» آمده كه به معنی تصمیم به ‏رفتن است و تأكید بر حركت بسوی تكامل است (یا به عقب؟) و انضباط و تربیت. ‏جامعه مؤمنان (امت) با «دمكراسی بورژوازی سرمایه داری» تفاوت اساسی دارد. ‏زیرا شریعتی نیز مانند خمینی مردم را كودكانی می شمارد كه نمی توانند خیر خود ‏را بشناسند و با هوشمندی انتخاب كنند. او می پذیرد كه در پایان دوره تكامل ‏اجتماعی، نظریات شیعه و سنی با هم تقارن خواهند یافت. امام زمان دیگر ضرورتی ‏نخواهد داشت كه غایب بماند و جامعه را امكان خواهد داشت با شوراهای دمكراتیك ‏اداره كرد (بدین منظور باید تا ظهور امام زمان درنگ كرد).‏

برای آنكه كمترین جایی برای دمكراسی در اسلام نماند شریعتی اصلاح اجتماعی را ‏در چهارچوب دمكراتیك غیرممكن می داند وبه قوانین خدایی برای برقراری عدالت ‏در جامعه متوسل می شود. به نظر او حتی آزادی زنان صورتی از تسلط جویی ‏غرب است.‏

خمینی از اینجا شروع می كند كه قانون شرع یا خدایی باید حاكم باشد و به این نتیجه ‏می رسد كه حكومت باید در دست مجتهدان قرار گیرد زیرا آنها از پیامبر و امامان ‏نه تنها سنت علم، بلكه حق رهبری و حكومت بر مردم را به میراث برده اند. آنها ‏هستند كه باید بر همه امور اجرائی و اداری و برنامه ریزی كشور نظارت كنند. ‏نظریه حكومت خمینی براین اصل ساده شده استوار است كه همه مسلمانان از قانون ‏خدا پیروی می كنند، و نیز بر اینكه فقیه و مجتهد خطا ناپذیر و جانشین پیامبر و امام ‏است. در عمل این باور چنان تعبیر شده كه خطاها و حتی گناهان فراوان «مسلمانان» ‏و حتی مجتهدان همه صلاح است. در واقع اصل معصومیت به افراد و جماعات ‏بيشمار نسبت داده شده است و بی آن همه نظریه حكومت فرو می ریزد؛ مانند خود ‏حكومت كه در دریای هرج و مرج و فساد فرو ریخته است.‏

آنچه خمینی درباره حكومت اسلامی می گوید بیان آرزوهاست نه اموری كه لزوماً ‏در عمل تحقق یابد و صرفاً برداشتهای شخصی است. او می گوید حكومت اسلامی نه ‏استبدادی است نه مشروطه به معنی غربی، بلكه مشروط به قرآن و حدیث (سنت) ‏است. از آنجا كه همه مسلمانان از قانون خدا پیروی می كنند حكومت متكی به زور ‏نیست بلكه صرفاً برنامه ها را تنظیم می كند. مجتهد یا فقیه قانون خدایی را می داند ‏و می تواند ارشاد كند. او قدرت را به عنوان هدف نمی خواهد. نقش فقیه و مجتهد ‏همان نقش امام و پیامبر است (٣).‏

اینكه در عمل هركس قانون خدا را چنانكه خود می خواهد تعبیر می كند (در همه ‏تاریخ چنین كرده اند و از همین روی دوران پاكی و بی پیرایگی هیچ دینی از یكی ‏دو نسل نگذشته است) یا هر موقع خواست به قانون خدا عمل نمی كند و با دادن سهم ‏امام و رد مظالم و رفتن به زیارت و گریستن بر حسین، یا حتی وانمود كردن آن، ‏چنانكه در حدیث «معتبر» آمده گناه خود را پاك می كند؛ و اینكه فقیه و مجتهد ‏چنانكه افتد و دانی خطا ناپذیر و مصون از گناه نیست و در حد او نیست كه خود را ‏جانشین امام و پیامبر بداند، دانسته یا ندانسته اصلاً در این مباحث وارد نشده است.‏

‏ شریعتی به شیعیگری جلوه و جلای یك ایدئولوژی پیشرو انقلابی را بخشید. شهادت ‏امام سوم را با اندكی دستكاری سرمشق انقلاب گردانید و با پس و پیش كردن شرایط ‏ظهور امام زمان، انتظار ظهور را آرمان ناكجا آباد و انگیزه ای برای مبارزه و ‏تلاش در راه تكامل. خمینی راه حل ساده حكومت الهی را با قوانین خدایی و بدست ‏‏«مردان خدا» پیشنهاد كرد. پیام آنها در میان توده های بزرگ ناراضی كه از شرایط ‏سخت زندگی به جان آمده بودند و تبلیغات رسمی با وعده هایی مانند «هر ایرانی باید ‏یك پیكان داشته باشد» بر انتظارات و سرخوردگی شان افزوده بود، شنوندگان فراوان ‏یافت.‏

این توده ها دارای احساسات مذهبی عمیقی بودند كه رژیم در طول چند دهه بر آن ‏دامن زده بود. وقتی صدای مخالفان مذهبی برخاست ورشكستگی سیاستهایی كه به ‏مذهب همچون عامل واپسماندگی می نگریستند ولی در عمل بدترین جنبه های ‏خرافی را تشویق می كردند و می خو استند هم مذهب را پس بزنند و هم از آن بهره ‏برداری كنند هویدا گردید. توده مردم به آسانی تسلیم رهبران مذهبی شد كه نه تنها ‏رستگاری آن جهانی را وعده می دادند، بلكه اكنون بهروزی این جهانی را نیز در ‏انحصار خود در آورده بودند.‏

از این گذشته لایه های غربی شده جامعه كه از كیفیت پایین زندگی در ایران بهم ‏برآمده بودند و سهمی در اداره كشور و سیاستگزاری می خواستند رهبری ملایان ‏مخالف را بی دشواری زیاد پذیرا شدند. آنها حامل طبیعی نوسازی و نوگرایی بودند ‏ولی رژیم كه سودای اقتدار مطلق در سر داشت و همه چیز را در انحصار خود می ‏خواست از سهم شایسته ای در گرداندن امور كشور محرومشان ساخت و خواه ناخواه ‏آنان را بسوی مخالفان مذهبی راند. بسیاری از این غربگرایان یا غربزدگان از میان ‏رژیم كه ترقیخواه ولی سركوب كننده بود و مذهب كه واپسنگر ولی مبارز بود دومی ‏را برگزیدند و زود دریافتند كه به چنگال نیرویی هم واپسنگر و هم سركوب كننده ‏افتاده اند.‏

‏ روشنفكران و طبقه متوسط در برخورد با موج تازه مخالفت مذهبی كه از سالهای ‏‏١٣۵۰ (دهه ٧۰) برخاست هم یك فرصت را دیدند و هم به یكی از نوسانهای آونگ ‏مانند كه در تاریخ فرهنگی ایران بازهم تكرار شده است افتادند. فرصت بهره برداری ‏از شور مذهبی برای پیشبرد مقاصد سیاسی دوبار در سده بیستم پیش آمده بود. در ‏گذشته رفتار روشنفكران با مذهب دشمنی متقابل عمیقی را با سران مذهبی برانگیخته ‏بود. ورطه ای كه روشنفكران را از مذهبیان جدا می كرد چنان ژرف بود كه حتی ‏مصلحت مبارزه مشترك در انقلاب مشروطه و جنبش ملی كردن نفت نتوانسته بود ‏اتحاد ناپایدارشان را از فرو ریختن باز دارد. همكاری آنان با مذهبیان در گذشته ‏همواره در آنچه «برضد» بود موفقیتی داشت و در آنچه «برای» بود به جایی نمی ‏رسید. این بار نیز چنین شد. با اینهمه هنگامی كه دورنمای پیروزی احتمالی بر رژیم ‏از هنگام انتخابات ریاست جمهوری امریكا در ۱٩٧٦ نمایان گردید برای روشنفكران ‏آسانتر از آن نبود كه بپندارند این بار نیز سوار بر امواج اعتراض مذهبی نخست در ‏كنار ملایان و سپس به تنهایی قدرت سیاسی را به چنگ خواهند آورد.‏

پنجاه سال ناكامی در مبارزه با دستگاه حكومتی بسیاری از روشنفكران را متقاعد ‏كرده بود كه راه پیروزی تنها از درون مسجدها و حسینه ها می گذرد و بریدنهای ‏پیشین از ملایان «اشتباه» بوده است. این بار آنها آماده بودند امتیازهای بیشتری به ‏رهبران مذهبی بدهند و رهبری آنان را بپذیرند. آنها مخالفتهای آشكار آن رهبران را با ‏اصلاحات ارضی، با آزادی اجتماعی و سیاسی زنان و با آموزش نوین ندیده گرفتند.‏‎ ‎‏ ‏حتی طرحهای اعلام شده شان را برای ولایت فقیه و حكومت مذهبی و حذف اداره ‏عمومی از امور كشور به روی خود نیاوردند و در موارد بسیار پذیرفتند. شعار آنها ‏ماندن در كنار رهبران مذهبی بهر بها بود. اكنون كه در میان رهبران مذهبی كسانی ‏به نبرد برخاسته بودند روشنفكران حاضر نبودند فرصت را به هیچ دلیل از دست ‏بدهند. اگر در گذشته نتوانسته بودند كهنه پرستی و مخالفت ملایان را با اندیشه ‏پیشرفت و دگرگونی و نوسازی تحمل كنند و از گرایش آنها به شكستن نظم لازم برای ‏اداره جامعه به تنگ آمده بودند این بار به همه چیز خرسند بودند (٤).‏

بهمین اندازه بسیاری از آنها زیر پیام مذهب رزمجو (میلیتانت) نوید گشودن بن بست ‏فكری را می دیدند كه بیشتر این روشنفكران در كشاكش میان واپسماندگی و نوسازی ‏دچارش شده بودند. پس از سه نسل گرایشهای غیرمذهبی، آنها اكنون آمادگی داشتند به ‏آنچه ریشه های اصیل فرهنگی خود می نامیدند باز گردند. مذهب از نوبپاخاسته با ‏اطمینان و خوشبینی و شوری كه از ندانستن و نفهمیدن می آید اعلام می كرد كه ‏باید به ارزشهای پیشین، حتی به رفتارهای پیشین، بازگشت. چنگ زدن در  جهان ‏گذشته ١٤۰۰ ساله به عنوان راه حلی  برای  مسائل  جهان امروزی  پیشنهاد می شد ‏كه كمتر كسی از آنها سر در می آورد و راه حلی برایش داشت. كامیابیهای یك ‏دوره كوتاه كه به دو نسل هم نكشید و تنها از هجرت پیامبر تا شهادت امیرالمؤمنین ‏علی را در بر گرفت به عنوان نمونه ای برای همه دورانها و همه جامعه ها عرضه ‏شد و ذهنهای خسته و ناتوان از چالشهای جهان نوین را تسخیر كرد.‏

این روشنفكران در شوق مكاشفه خود لازم ندیدند درباره محدودیتهای این راه حل ‏‏«تازه» كه هرگز از گشودن مسائل هیچ جامعه ای در ۱٣۰۰ سال گذشته برنیامده ‏است و در آن لحظه كوتاه تاریخی نیز به بركت وجود شخصیتهای استثنائی و اوضاع ‏و احوال استثنائی و نیز در دسترس بودن سرزمینهای با امكانات تاراج نامحدود میسر ‏گردید اندیشه كنند. سیاستهای اقتصادی و اجتماعی اسلام، آنگونه كه خمینی تعبیر می ‏كرد، و «تشیع علوی» و پرستش آیین شهادت، آنگونه كه شریعتی تبلیغ می كرد برای ‏این روشنفكران جانشین سه هزاره اندیشه بشری گردید.‏

گرفتاری روشنفكران این بود كه بیشترشان از آن سه هزاره تاریخ تحول و تكامل ‏اندیشه بشری نیز چیز زیادی نیاموخته بودند. غرب برایشان میزان جنایت و آزادی ‏جنسی و درجه آلودگی هوا بود و ناتوانی آشكار نظامهای سرمایه داری و ‏ماركسیستی در گشودن مسائلی كه دگرگونی و پیشرفت پدید می آورد و با دگرگونیها ‏و پیشرفتهای دیگر برطرف خواهد شد. نیروی محرك فرهنگ غربی – روحیه ‏فاوستی، فلسفه تجربی، انسانگرایی – را یا نفهمیدند یا ندیده گرفتند. در این برابر ‏نهادن بدترین جنبه های تمدن غرب و ارزشهای دور از واقع و آرمانی شده گذشته ‏های دور، نفهمیدن و زرنگی تبلیغاتی به یك اندازه بكار رفت و نتیجه آن یك دوره ‏كوتاه تخدیر و نشئه روشنفكری بود كه با اولین نهیب خمینی بر ضد نه تنها غرب، ‏بلكه اندیشه و مغز، نه تنها غربگرایی، بلكه روشنفكری، به بیداری ناخوشایندی ‏انجامید.‏

در اوضاع و احوالی كه پیوسته بحرانی تر و افكار عمومی كه پیوسته رادیكال تر ‏می شد دیگر جایی برای نازك كاری در اندیشه نماند. مسئله اصلی در گرد باد ‏تبلیغات و هیجان زدگی محو شد. دیگر نمی شد افكار را متوجه كرد كه گرفتاری ‏اصلی، فراموش كردن ارزشهای گذشته، حتی غربزدگی نیست. واپسماندگی است، از ‏كاروان واماندن است كه ایران پیش از سده نوزدهم و پیش از برخورد با فرهنگ ‏غربی نیز دچارش بوده است؛ پرداختن بیش از اندازه به كم و كاستی های غرب و در ‏نیافتن گوهر پیشرفت و نوگرایی است؛ چون به این نرسیدند پنداشتند همه آنست و به ‏آن تاختند. جنبه های ناپسند در غرب و جهان پیشرفته بسیار است. ولی این جنبه ها ‏در یك جریان نیرومند ترقی مداوم و آفرینندگی و سازندگی و یك تحرك خستگی ‏ناپذیر غرق است كه اجازه می دهد اشتباهات سرانجام تصحیح و تنگناها سرانجام ‏گشوده شود. آنها عوضی گرفتند. ایران دچار بحران مذهب نبود و راه حل های ‏مذهبی برای مسائل خود نمی خواست. بحران ایران بحران توسعه بود.‏

اما آن چند ساله كوتاه توهمات آشتی ارزشهای گذشته با جهان كنونی و بازگشت به ‏سرچشمه های قدرت و شكوفایی ۱٤۰۰ سال پیش – كه در عمل به معنی فراموش ‏كردن پیشرفتهای پس از آن بود – یك نیروی فكری، سپس سیاسی و بعدانقلابی پدید ‏آورد كه حتی یك سنت روشنفكری بسیار نیرومند دیگر جامعه ایرانی یعنی سنت ‏ماركسیستی را نیز تحت الشعاع قرارداد و آن را نیز چندگاهی در خدمت خود در ‏آورد. برای روشنفكران ماركسیست همكاری با مذهب صرفاً جنبه فرصت طلبی ‏داشت. آنها برخلاف بسیاری از لیبرالها در مذهب رزمجویی كه شریعتی و خمینی ‏نمایندگان آن بودند رستگاری ایدئولوژیك خود را نمی جستند. برای آنها مذهب باره ‏كوبی بود كه می توانست دیوارهای رژیم را فرو ریزد. آنگاه رسیدن آنها به قدرت ‏كامل و ساختن یك جامعه توتالیتر ضدمذهبی صرفاً مسأله زمان شمرده می شد.‏

ماركسیستها از همان نخستین سالهای سده بیستم در صحنه سیاسی و فكری ایران ‏ظاهر شدند و در انقلاب مشروطه حضوری نه چندان غیرقابل ملاحظه داشتند. در ‏انقلاب جنگل چندگاهی قدرت را در دست گرفتند و نمایشی از بیرحمی و ناآگاهی و ‏ناتوانی خود در اداره جامعه دادند كه پیش از حكومت مركزی خود میرزا كوچك ‏خان – پشتیبان اصلی آنها – به ریشه كنی شان همت گماشت. با اینهمه نفوذ آنها در ‏اتحادیه های كارگری و محافل كوچك ماركسیستی بالا گرفت تا هنگامی كه رضاشاه ‏همه قدرت سركوبی رژیم را برسرشان فرود آورد. پس از اشغال ایران به دست ‏سپاهیان انگلستان و شوروی ماركسیستها در حزب توده به صورت پیشبرندگان ‏سیاست شوروی در ایران نفوذی فراوان یافتند. جدا شدن گروههای كوچك ‏سوسیالیستهای مستقل از آنها تأثیری در ناتوان كردنشان نبخشید، بویژه كه این ‏كوششها نیمدلانه بود و از قوت اخلاقی و ایدئولوژیك چندان بهره ای نداشت. در ‏آذربایجان به نیروی ارتش سرخ دولتی تشكیل دادند و آن استان را تا آستانه تجزیه از ‏ایران پیش بردند و در تهران برای دادن امتیاز نفت به شوروی در پناه سربازان سرخ ‏تظاهرات كردند و با ملی كردن نفت مخالفت ورزیدند. در واقع هرچه توانستند برای ‏بی اعتبار كردن ایدئولوژی و سازمان سیاسی خود انجام دادند. ‏

به رغم اینهمه، ماركسیسم سراسر اندیشه سیاسی ایران در دهه های پس از جنگ دوم ‏را زیر نفوذ خود در آورد. داغ دست نشاندگی شوروی كه بر حزب توده، به عنوان ‏بزرگترین نماینده گرایشهای ماركسیستی در ایران، خورد و آن حزب هیچ ابائی نیز ‏از آن نداشت و ندارد، نتوانست چندان از جاذبه ماركسیسم بكاهد. ماركسیست بودن ‏نشانه برجستگی و رسم رایج روز شد. مهارت سازمان دهندگان حزب توده در اینكه ‏ماركسیسم را نه تنها به عنوان ایدئولوژی توسعه و عدالت اجتماعی، بلكه بلند ترین قله ‏دستاوردهای فكری انسان جلوه دهند در این موفقیت سهم اساسی داشت. در مدتی بیش ‏از یك نسل صدها هزار روشنفكر ایرانی، از فراورده های نیمه سواد دبیرستانها و ‏دانشگاههای ایران گرفته تا انتلكتوئل ها با این باور رشد كردند كه ماركسیسم نه تنها ‏یك بینش علمی، بلكه خود علم و تنها راه رسیدن به یك جامعه عادلانه و رفاه همگانی ‏است. با سطح پایین فرهنگی و در فضای خفه فكری ایران چنین تردستی چندان هم ‏دشوار نبود. ماركسیستها در جامه مخالف وضع موجود یك برتری نخستینی بر ‏حریفان خود داشتند. در میان مخالفان رژیم آنها از همه شناخته تر بودند. آنها ‏توانستند مخالفت خود را با رژیم و نیز مخالفت پابرجا تر رژیم را با خود – در موارد ‏بهبود كلی روابط ایران و شوروی این صورت اخیر بیشتر صدق می كرد – همواره ‏به سود خود برگردانند.‏

این حقیقت كه رژیم، كمونیستها را بزرگترین دشمنان خود می شمرد و تا اواخر سال ‏‏۱٣۵٧ حتی خطر مذهبیان افراطی را به حساب نمی آورد و آن را در پرتو یك توطئه ‏كمونیستی می دید در نظر همه ناراضیان و مخالفان بزرگترین مزیت ماركسیستها ‏بشمار می آمد. از این گذشته گروههای گوناگون ماركسیستی از مائوئیستها گرفته تا ‏تروتسكیستها و هواداران آلبانی و ماركسیستهای مستقل و حتی اسلامی با جدا كردن ‏راه خود از حزب توده جماعات بیشماری را تحت تأثیر قرار دادند كه آن حزب با بی ‏آبروئیش در چشم ایرانیان به تنهایی نمی توانست جلب كند. حزب توده در این ضن ‏با گروه كوچك ولی بسیار سازمان یافته خود و با بهره گیری از امكانات سازمانی و ‏مالی بزرگی كه حكومتهای میزبان و حزب كمونیست ما در در اختیارش می گذاشتند ‏و با اقتداری كه از پشتیبانی یك ابرقدرت بدست می آورد توانست در اینجا و آنجا، از ‏جمله بسیاری گروههای دیگر ماركسیست، رخنه كند.‏

ماركسیستها در ایران برای نخستین بار بطور آگاهانه و منظم از جنبشهای رهایی ‏بخش و انقلابی جهان سوم به سود خود بهره برداری كردند و با تبلیغات ماهرانه نفس ‏جنبش رهایی بخش و انقلابی بودن را چنان اعتلایی دادند كه به تدریج برای بیشتر ‏ایرانیان حالتی مقدس و مصون از خطا یافت و یكسره از قلمرو عینیت گرایی و ‏نقادی بیرون رفت. سازمانهای رهایی بخش و انقلابی اگر هم گاه دست نشانده ‏بیگانگان بودند یا به غیرانسانی ترین شیوه های مبارزه دست می زدند، نقطه اوج ‏افتخار بشمار می رفتند و حیثیت روشنفكری و سیاسی افراد و گروهها بستگی به ‏نزدیكی شان به یا‎ ‎دوری شان از آنها داشت.‏

در میان جنبشهای رهایی بخش و انقلابی، فلسطینیان به دلایل نزدیكی جغرافیایی و ‏همکيشی جای برتری در میان ایرانیان یافتند. از سومین جنگ اعراب و اسرائیل ‏‏(ژوئن ۱٩٦٧) عامل فلسطین بطور مؤثر وارد فضای سیاسی و روشنفكری ایران شد ‏و به رادیكال شدن آن كمك كرد. اشغال سرزمینهای عرب در سینا و كرانه باختری ‏رود اردن و بلندیهای جولان و فعال شدن جنبش آزادی بخش فلسطین، كه پس از آن ‏جنگ سازمان و استراتژی نوینی یافت، به فلسطینیان در نظر گروههای هرچه ‏بیشتری از ایرانیان وجهه قهرمانی داد.‏

افراطیان مذهبی و چپگرایان به زودی ستایش از فلسطینیان را به صورت حمله ‏نامستقیم ولی نه چندان پوشیده به رژیم در آوردند. روابط ایران و اسرائیل به آنها كمك ‏می كرد. هرچه بیشتر بر شیفتگی ایرانیان به امر فلسطینیان می افزود رژیمی كه با ‏اسرائیل رابطه داشت در چشم آنان خوارتر می شد.‏

سازمان آزادی بخش فلسطین هرچند بعدها با شاه ارتباطهایی برقرار كرد و از ‏حكومت ایران كمكهای مالی و پشتیبانی دیپلماتیك دریافت داشت به دلایل آشكار دشمن ‏ایران بود و عناصر افراطی تر آن از دیرباز به پروراندن تروریستها و كادرهای ‏انقلابی ایرانی پرداختند. از طریق آنها بود كه پای لیبی به امور ایران باز شد. در ‏آخرین سالهای پیش از انقلاب، لیبی احتمالاً بزرگترین منبع مالی كمك خارجی به ‏عناصر ضدرژیم ایران بوده است.‏

‏ در شرایط سانسور، گروههای گوناگون ماركسیست فعالیت انتشاراتی خستگی ناپذیر ‏خود را دنبال می كردند و حتی از مجاری رسمی پیام خود را به گوشها می ‏رساندند. سخن گفتن با زبان و اصطلاحاتی كه طنین علمی داشت شنوندگان ناآگاه و ‏نیمه سوادشان را سخت زیر تأثیر می گرفت. با آنكه كار آنها در ظاهر از مخالفان ‏مذهبی نیز دشوار تر بود، هیچگاه دست بالایی را كه در برابر «ایدئولوژی» رسمی – ‏در واقع دست و پا زدنهای ناشیانه تبلیغاتی حكومت – داشتند از كف ندادند.‏

دو گروه ماركسیست، یكی با رنگ اسلامی، در دهه پایانی سلطنت محمدرضا شاه به ‏نبرد چریكی پرداختند كه هرچند ضربه كاری بر حكومت نزد بر حیثیت آنها افزود و ‏بدانها توانایی سازمانی ای داد كه در انقلاب به كارشان آمد. ماركسیستها همچنین در ‏سازمانهای حرفه ای و صنفی نفوذ كرده بودند و هنگامی كه رژیم در وضع دفاعی ‏قرار گرفت توانستند با همكاری گروه لیبر الها و گروه بسیار بزرگتر فرصت طلبان ‏از نیروی آن سازمانها بر ضد حكومت استفاده كنند.‏

در ۱٣۵٦ هنگامی كه نخستین ناآرامیها آشكار شد زمینه فكری در جامعه ایرانی كاملاً ‏برای پذیرش گرایشهای افراطی، چه مذهبی و چه ماركسیستی، آماده شده بود. ملایان ‏شیعه با متحدان خود در بازار و در میان دكانداران و به یاری شبكه گسترده مراكز ‏مذهبی بر یك توده شهری ریشه كن شده و سرخورده ولی ناآرام و خانه بدوش و یك ‏توده چند میلیونی روستایی ناراضی كه پیوسته برخیل خانه بدوشان شهری می ‏افزود فرمان می راندند. روشنفكران و طبقه متوسط به ایدئولوژی ناسیونالیست، ‏غربگرا و توسعه اندیش رژیم پهلوی – كه هرگز به صورتی قانع كننده تدوین و ‏عرضه نشد – پشت كرده بودند. بخش كوچكتری از آنها به درجات گوناگون به ‏ماركسیسم روی آورده بودند كه غربگرا و توسعه اندیش بود ولی با «مارك» متفاوتی، ‏و می توانست به چهل سال پیشینه مبارزه خود با رژیم استناد كند. بخش بزرگتر آنها ‏دارای گرایشهای گوناگون و نامشخصی بودند كه زیر عنوان نه چندان دقیق لیبرال ‏شناخته می شود.‏

لیبرالها دارای برنامه مشخصی نبودند و یك پشتوانه سازمانی نداشتند – مانند همیشه. ‏فرصت، چیزی بود كه دنبالش می گشتند و آنچه بدست آوردند فرصت پیروی از ‏نیروهای برتر بود، یعنی شیعیگری رزمجو و ماركسیسم انقلابی. در همان نخستین ‏مراحل انقلاب از آنها نشانی نماند و دیگر هرچه بود قدرت سازمانی و جاذبه سیاسی ‏‏– ایدئولوژیك مذهبیان افراطی و ماركسیستها بود كه جدا اما در كنار هم توده های ‏مردم را به خیابانها ریختند، رادیو تلویزیون دولتی و روزنامه ها را به خدمت خود ‏در آوردند، در ارتش بذر نافرمانی پاشیدند، صنایع را از كار انداختند و سرانجام با یك ‏ضربت مسلحانه از هم پاشیدگی رژیم را چند هفته ای پیش انداختند.‏

انقلاب چرا روی داد؟ زیرا رژیمی كه همه چیز را در گرو توسعه اقتصادی و ‏اجتماعی گذاشته بود از آن بر نیامد؛ و بجای یك جامعه پیشرفته، یكی از پنج قدرت ‏غیر اتمی جهان، یك تمدن بزرگ، یك ژاپن دوم آسیایی، بر كشوری فرمان می راند ‏كه هرچند در بسیاری زمینه ها پیشرفتهای انكارناپذیر كرده بود از ناهماهنگی و ‏نابسامانی شگفتاوری رنج می برد؛ با سیاستهایی كه گاه هیچ ضرورتی نداشت و در ‏بیشتر موارد نا اندیشیده و سهل انگارانه و نمایشی بود و تقریباً همیشه بد اجرا می ‏شد؛ و با بی اعتنایی روزافزون به مردم، با كوشش برای خرید آنها و نه خشنود ‏كردنشان، با خوار شمردن و به حساب نیاوردنشان، با تحقیر و اهانت به شعور و ‏هوشمندی شان، آنان را تا مرز طغیان رانده بود.‏

اطمینان رهبری سیاسی به كامیابی در زمینه توسعه كشور چنان بود كه نه فساد را در ‏همه سطح ها، بویژه سطح های بالاتر، به چیزی می گرفت، نه پیوسته پرهزینه ‏شدن طرحها و عقب افتادن آنها را؛ نه از بابت تردیدهای جدی لایه های بزرگ ‏جمعیت درباره مشروعیت مذهبی و سیاسی خود نگران بود، نه مخالفان چپ و راست ‏خود را درست ارزیابی می كرد. نارسایی ها اگر هم دیگر قابل انكار و ندیده گرفتن ‏نبودند در برابر پیروزی در پیكار توسعه كه هر روز آمارها و نشانه هایش به رخ ‏مردم كشیده م ی شد، به شمار نمی آمدند.‏

اینكه مذهب رزمجو با ظرفیت بالقوه سیاسی خود و دعوی همیشگی اش بر حكومت ‏موضع خود را در گستره جامعه هرچه استوارتر می كرد و همه امكانات حكومتی ‏را نیز در اختیار گرفته بود؛ اینكه ماركسیستها رهبری فكری تقریباً بی منازع محیط ‏روشنفكری ایران را بدست داشتند و با انتشارات آشكار و پنهان خود از طریق ‏كتابهای درسی و رسانه های رسمی و غیررسمی حكومت پیام خود را به گوشهای ‏آماده می رساندند؛ اینكه مسأله فلسطین چنان به رادیكال شدن افكار عمومی در ایران ‏كمك كرده بود كه برای بسیاری از روشنفكران جامعه، مصالح ملی ایران در پرتو ‏منافع فلسطینی ها نگریسته می شد، هیچیك برای رژیم خطرناك نمی نمود.‏

آمارهای توسعه، گسترش و افزایش در همه چیزی – اگر نه همیشه در كیفیت – ‏ذهنهای حكومت كنندگان را مسخر كرده بود. در پایین جامعه مردم یا آمارها را باور ‏نداشتند یا بدان اهمیت سیاسی نمی دادند؛ و این در هنگامی بود كه كارها خوب پیش ‏می رفت. ولی وقتی در چند سال آخر، تصویر پیشرفت مداوم و شكوفایی اقتصادی ‏نیز كدر شد، دیگر چیزی زیادی برای رژیم نماند.

 

یك انقلاب نالازم

همه موقعیتهای انقلابی لزوماً به انقلاب نمی انجامند. زمینه انقلاب در هرجا فراهم ‏آید نباید انتظار تغییر خشونت بار و ناگهانی رژیم حاكم را كشید. در ایران ۱٣۵٧ ‏یك موقعیت انقلابی تمام عیار وجود داشت كه مقدمات آن به سال ۱٣۵٦ بر می ‏گشت. با اینهمه انقلاب اجتناب ناپذیر نبود. وضع موجود سال ۱٣۵٧ البته نمی ‏توانست دوام یابد و می بایست دستخوش تغییرات اساسی شود. ولی این تغییرات ‏حتماً به معنی انقلاب اسلامی و روی كار آمدن آخوندها و متحدانشان نمی بود. ‏ناتوانی بنیادی رژیم و نیرومند شدن رهبران مذهبی افراطی و گروههای چپگرا ‏عوامل پیدایش موقعیت انقلابی بودند. اما آنچه انقلاب را تحقق بخشید سیاستها و ‏اقدامات رهبری سیاسی بود.‏
بررسی هایی كه تاكنون از انقلاب شده بیشتر از نظرگاه انقلابیان بوده است. این ‏بررسی بیشتر از نظرگاه رژیم می نگرد. نه اینكه آنها چگونه بردند، بلكه بیشتر ‏اینكه این چگونه باخت. این ملاها و همدستانشان نبودند كه پیروز شدند. دستگاه حاكم ‏بود كه شكست خورد و بدست خودش خود را ویران كرد. در انقلابهای جهان شاید ‏نتوان موردی را یافت كه مانند انقلاب ایران انقلابیان اینهمه از كمكها و همكاری ‏حكومت برخوردار بوده باشند. تا مدتها پس از انقلاب رهبران انقلابی از سرعت و ‏آسانی پیروزی خود گیج بودند و ناآمادگی آشكار خود را برای حكومت به «پیروزی ‏پیشرس» انقلاب نسبت می دادند و از این بابت در واقع از مردم و رژیم گذشته ‏طلبكاری می نمودند.‏

شكست رژیم شكست اخلاقی، شكست اعصاب و اراده بود. پوسیدگی از درون بود و ‏به یك ضربت، كه البته خوب تدارك شده بود و از هر سو فرود آمد، فرو افتاد. تا وقتی ‏خطر جدی روی نكرده بود كسی نمی توانست باور كند كه طبقه حاكم ایران اینهمه ‏آماده تسلیم و گریز باشد. این طبقه به آسانی به خود خیانت كرد و بجای ایستادگی ‏یكپارچه و مصمم به هرچه پیش آمد تن در داد. در یك دوره شش ماهه از تابستان تا ‏زمستان ۱٣۵٧ سرامدان (الیت) ایران عموماً چنان نمایشی از باختن روحیه و دست ‏پاچگی و ندانم كاری دادند؛ چنان برای نجات خود هرچه را در دسترس بود قربانی ‏كردند؛ چنان فرصت را برای تصفیه حساب با رقیبان، حتی به بهای نابودی رژیم، ‏غنیمت شمردند كه در درون و بیرون ایران دوست و دشمن چاره ای جز دست شستن ‏از رژیم نیافتند. دشمنان ناباورانه، دلگرم و امیدوار شدند و دوستان، خواسته و ‏ناخواسته، به رژیم پشت كردند.‏

داستان آن شش ماهه شرح یك سلسله اشتباهات در قضاوت است. هرچه شد خطا بود. ‏ولی این خطاها از ضعف كاراكتر (منش) بر می خاست. نظام حكومتی ایران كه ‏همواره در یك خلاء اخلاقی عمل كرده بود و جز پول و قدرت انگیزه ای و ارزشی ‏نمی شناخت در پایان در همان مغاك افتاد. در غیاب هر ملاحظه ای جز پیشبرد و ‏حفظ خود، در غیاب هر تعهدی در برابر یك ماهیت بزرگتر یا ارزش بالاتر، رژیم در ‏برابر دشمنی كه خودش هم قدرتش را نمی دانست و تا آخرین روزها پیروزیش را ‏باور نمی كرد گام به گام پس نشست و به زودی پا به گریز نهاد.‏

در بحث انقلاب ایران بر روی عامل خارجی بسیار تأكید شده است. خود شاه در كتاب ‏پاسخ به تاریخ به صورتی نه چندان متقاعد كننده اساساً مسئولیت انقلاب را متوجه ‏خارجیان، و بیشتر شركتهای نفتی، می داند. برای ایرانیان با جنبه ماوراء طبیعی كه ‏به قدرتها می دهند، با روانشناسی ویژه آنها كه پشت سر هر رویداد سایه توطئه ای ‏را می بینند و با تلاشی كه برای فروانداختن مسئولیت و نهادنش بر دوش دیگران ‏دارند، پذیرفتن این نظر هم آسان و هم آسایش بخش است.‏

ایرانیان عموماً امریكا را نیروی محرك انقلاب می دانند و اگر هم تردیدی پیدا كنند ‏پای انگلستان را به میان می كشند كه ایران را به دست امریكا نابود كرد.  دلایل آنها  ‏جنبه بعدی دارد  و برای  توجیه نظریه ای است كه از پیش پذیرفته شده است. پاره ای ‏معتقدند ایران داشت ژاپن دومی می شد و می بایست پیش از آنكه خطرناك شود آن ‏را به كامبوج دومی تبدیل كرد. برخی می گویند امریكا و انگلیس خواستند بر گرد ‏شوروی یك كمربند مذهبی بكشند و حكومت اسلامی را در پاكستان و ایران حلقه های ‏این كمربند می دانند و به این بس نكرده، لهستان را هم وارد تصویر می كنند. ‏دیگران هزینه تولید نفت شمال را عامل اصلی می شمارند؛ انقلاب ایران می ‏بایست بهای نفت را چندان بالا ببرد كه تولید نفت دریای شمال صرف كند. نظریه ‏دیگر شركتهای نفتی را مقصر می شمارد كه در پی مجازات ایران بودند. برگرد این ‏فرضیات یك میتولوژی كامل تشكیل شده است.‏

نقش خارجیان در انقلاب ایران بسیار مهم بود ولی نه به سبب آنچه كردند، بلكه به ‏دلیل اهمیتی كه ایرانیان از رهبران گرفته تا توده مردم به آنها می دادند. هر اقدام یا ‏اظهارنظر از سوی مقامات یا نهادهای امریكا و انگلستان، حتی اگر نامستقیم یا ضمنی ‏بود، در جریان سیاست ایران در سالهای ۱٣۵۵ تا ۱٣۵٧ تأثیرات قاطع بخشید. از‏
مبارزه انتخابات ریاست جمهوری امریكا در ۱٩٧٦ ( ۱٣۵۵ ) رژیم ایران نخستین ‏نشانه های ناآرامی را نشان داد. دورنمای روی كارآمدن حزب دمكراتیك با پیشینه ‏ای كه در همكاری با پاره ای مخالفان رژیم ایران داشت و تأكید كاندیدای حزب بر ‏حقوق بشر لرزشی بر پیكر حكومت ایران افكند كه از چشم مخالفان دور نماند. خود ‏آن مخالفان با امید فراوان برآمدن حزب دمكرات را پس از رویداد واترگیت نظاره می ‏كردند. بازرگان بعداً گفت كه از آغاز مبارزه انتخاباتی كارتر همه «لیبرالها» جان ‏گرفتند.‏

اینكه برای نخستین بار پس از سالها در ١٣۵۵ و ۱٣۵٦ رهبران ناراضی و مخالف، ‏از جمله سه تن از سران جبهه ملی به شاه سخنان انتقادآمیز گفتند یا به نخست وزیر و ‏خود او نامه های سخت نوشتند تصادفی نبود. اینكه حكومت هم واكنشی نشان نداد ‏تصادفی نبود. پیروزی دمكراتها، سخنان كارتر و پاره ای نزدیكان او كه بوی خوشی ‏از آن نمی آمد، و تأخیر طولانی كه در فرستادن پاسخ تلگرام تبریك شاه به كارتر ‏نشان داده شد به یك اندازه شاه را نگران و متزلزل و مخالفان او را پشتگرم كرد.‏

كارتر در عمل دست به اقدامی بر ضد شاه نزد. فروش اسلحه كه مهمترین مسئله میان ‏حكومتهای ایران و امریكا بود هرچه بیشتر ادامه یافت ( ٤ میلیارد دلار در ۱٩٧٧ و ‏قراردادهایی برابر ٩ میلیارد دلار از ۱٩٧۸ تا ۱٩۸١). امریكا آماده بود پیشرفته ‏ترین رزمناوها و جنگنده ها را به ایران بفروشد. ولی فروش ساز و برگ ضد ‏شورش (گازاشك آور و گلوله های پلاستیكی) تا یك سال به مانع اداره حقوق بشر ‏وزارت خارجه برخورد و عملی نشد. سخنان مخالفت آمیز عناصری در حكومت ‏امریكا با نمایشهای پشتیبانی مقامات امریكایی به دنبال هم می آمد. از یك سو به شاه ‏گفته می شد امریكا تا پایان پشتیبان اوست، از سوی دیگر به او هشدار می دادند كه ‏مراقب حقوق بشر باشد. این تضادی بود كه تا پایان كار رژیم پادشاهی در سیاست ‏كارتر نسبت به ایران نمایان بود. پشتیبانی و فاصله گرفتن با چنان توالی گیج كننده ‏ای آمد كه آخرین توانایی یك رژیم لرزان و گوش به دهان خارجی را برای پیش ‏گرفتن یك سیاست روشن از میان برد.‏

اقدامات « لیبرالها» كه تا ۱٣۵٧ ادامه یافت – تشكیل شبهای شعر، تظاهرات جبهه ‏ملی، انتشار روزنامه ها و جزوه های تبلیغاتی و مانندهای آنها – كه تا سال بعد دنبال ‏شد – رژیم را به خطری نیفكند. اثر عمده آن برانگیختن رهبران مذهبی تندرو و ‏جرأت دادن به آنها بود. چنانكه خمینی خود گفت پس از انتشار نامه یكی از نویسندگان ‏به نخست وزیر در ١٣۵۵ پیروانش را متوجه این حقیقت كرده بود كه هیچ اقدامی بر ‏ضد نویسنده نامه نشده است.‏

در مرداد ١٣۵٦ حكومت امیرعباس هویدا استعفا كرد و جمشید آموزگار به نخست ‏وزیری و هویدا به وزارت دربار گمارده شدند – اشتباهی آشكار كه نتیجه حتمی اش ‏درآمدن دربار به صورت مركز تحریكات بر ضد نخست وزیر بود. حكومت آموزگار ‏با مأموریت مبارزه با تورم، اصلاح وضع اقتصادی و به حركت انداختن چرخهای ‏حكومت – كه در همه جا به زنگ زدگی و كندی دچار شده بود – و باز كردن ‏فضای سیاسی روی كار آمد. از نظر اداری، حكومت به خوبی توانایی انجام ‏مأموریتش را داشت. هزینه های دستگاه اداری ۲۰ درصد پایین آمد و با محدود ‏كردن اعتبارات و نیز مصارف عمومی و اجرای سیاست پولی سخت تر، تورم ‏كاهش و كساد و بیكاری طبعاً افزایش یافت. حكومت انتظار داشت پس از یك دوره ‏كوتاه مهار زدن به اقتصاد رشد اقتصادی را از سرگیرد. نارضایی بازاریان یا بیكاری ‏موقتی بهایی بود – كه از نظر اقتصاد صرف – می بایست پرداخت. انتظار می ‏رفت دو سال برای بازگرداندن اقتصاد به شرایط پیشرفت بس باشد.‏

از جمله صرفه جویی ها بخشی از بودجه های سری بود كه به ملایان و اشخاص ‏بیشمار دیگر به عنوان كمك و مقرری و به ملاحظات سیاسی و بیشتر شخصی، داده ‏شد (٦). درباره این كمكها و میزان آنها در آثار پاره ای نویسندگان بسیار مبالغه شده ‏است. اما مبالغ بسیار محدودتر از آن بود كه گفته می شود و پس از صرفه جویی ‏ها نیز ملایان بسیار از دربار و ساواك و شركت ملی نفت و حتی نخست وزیری و ‏اوقاف و پاره ای منابع دیگر مقرری می گرفتند. كاهش نه چندان قابل ملاحظه ‏كمكها چندان اثری در موضع ملایان نكرد – بویژه كه بسیاری از اینگونه ملایان تأثیر ‏چندانی هم نداشتند. عامل اصلی، علاوه بر دگرگونی كلی تعادل نیروها، منابع مالی و ‏تشكیلاتی عملاً نامحدودی بود كه از درون و بیرون ایران در اختیار خمینی قرار ‏گرفت. او می توانست مقرری بیشتری به شمار بیشتری از طلاب بدهد و بسیاری ‏ملایان را كه بهرحال بیرون از میدان نفوذ سازمانهای دولتی بودند در اختیار خود ‏گیرد. آنها وزنه خمینی را در «حوزه های علمی» و محیط های مذهبی سنگین تر ‏كردند و ملایان دیگر را بدنبال خود كشیدند. آمادگی پیروان خمینی برای تهدید و حتی ‏كشتن رقیبان مذهبی خود – مثلاً كشتن مؤلف كتاب «شهید جاوید» در استان اصفهان ‏‏– بقیه كار را انجام داد.‏

حكومت تازه نه تصوری از دامنه بحران و كشاكش سیاسی كه با آن روبرو بود داشت ‏و نه برای آن آماده بود. در برابر ابراز نگرانی نخست وزیر به شاه درباره امنیت و ‏ثبات كشور، او اطمینان داده بود كه نیم میلیون مرد زیر سلاح و ١۵۰۰ تانك و صدها ‏جنگنده جت دارد و خاطر نخست وزیر از بابت امنیت و ثبات آسوده باشد و همه ‏نیرویش را برای سامان دادن به وضع اداره و اقتصاد بگذارد. كابینه آموزگار برای ‏همه و برای خود آن چنان در نظر گرفته می شد كه می بایست به ایران یك حكومت ‏خوب بدهد؛ در شرایط عادی و ادامه حكومت پیشین، منتها به صورتی پاكیزه تر و ‏كارآمدتر. تا نیمه ۱٣۵٧ كمتر كسی ایران را در یك موقعیت انقلابی، حتی پیش از ‏انقلابی تصور می كرد.‏

باز كردن فضای سیاسی به عنوان مرحله مقدماتی و وسیله ای برای حكومت درست ‏تلقی می شد. سانسور علنی مطبوعات برداشته شد – تا بتوانند آزادانه تر عمل و به ‏حكومت برای شناختن نارساییها راهنمایی كنند. مجلس در برابر دولت از آزادی عمل ‏بیشتری برخوردار گردید. آزادی مطبوعات بیشتر از جهت اداری و اطلاعاتی آن در ‏نظر گرفته می شد تا جهت سیاسی آن. مطبوعات همچنان از پرداختن به اولویتها و ‏سیاستهایی كه در قلمرو اختصاصی شاه بود، و خود حكومت نیز چندان راهی بدان ‏نداشت، منع می شدند. مقامات و شخصیتهای نزدیك به شاه از مصونیت غیررسمی ‏خود مانند گذشته برخوردار بودند. تا آنجا كه به هیئت وزیران مربوط می شد بحث ‏بسیار آزادانه تر از گذشته بود. ولی هیئت وزیران در نظام حكومتی ایران قدرت ‏زیادی نداشت. تصمیم های اصلی را شاه می گرفت. هیئت وزیران تنها بر حدود ٣۸ ‏درصد بودجه كشور نظارت داشتند و ٦۲ درصد آن مستقیماً زیر نظر شاه بود. ارتش، ‏سازمانهای انتظامی و امنیتی، شركت ملی نفت ایران و سازمانها و بنیادهای دیگر كه ‏سهم شیر را از بودجه داشتند بیرون از قدرت دولت بودند. حتی پاره ای از مؤسسات ‏خصوصی بزرگ كه ارتباط مستقیم با دربار برقرار كرده بودند با برخورداری از ‏نفوذ و آزادی عمل سیاسی خود قلمرو كابینه را محدود می ساختند.‏

درباره فضای باز سیاسی گفتگو بسیار می شد ولی درباره اهمیت آن مبالغه می ‏كردند. سروصدا راه انداختن كه آزادی داده شده است كافی نمی بود. مردم می ‏خواستند ببینند نتایج آزادی دادن در تغییر اولویتها و سیاستهای نادرست و كنار رفتن ‏ده پانزده نفری كه عملاً دسترسی نامحدود بر منابع ملی داشتند و فراسوی هر قانون و ‏مقررات بودند چیست؟ آزادی دادن صرفاً به معنی اجازه گفتگو بود و به تغییر و ‏اصلاح لمس شدنی نینجامید و بر سرخوردگی و بی اعتمادی افزود.‏

در واقع می توان گفت اگر بجای فضای باز سیاسی، فضای تغییر یافته سیاسی – به ‏صورت اصلاح و تغییر اولویتها و سیاستها و برخی شخصیتها – به مردم عرضه می ‏شد نتایج مهمتری به سود رژیم می بخشید. موضوع اصلی در ایران ١٣۵٦ نارسایی ‏حكومت بود و ناتوانی در گشودن مشكلات، و نه چندان فضای باز سیاسی.‏‎ ‎‏ كمبود ‏اعتبارات برای آموزش و خانه سازی و بخش كشاورزی بود، و گستاخی و بی ‏اعتنایی معدودی صاحبان نفوذ كه به مردم نشان می دادند بر همه كار توانایند و ‏كسی را یاری آن نیست كه دست به آنها بزند.‏

انقلاب ١٣۵٧ را می توان مستقیماً به حوادثی كه از تابستان ۱٣۵٦ در تهران و قم ‏روی داد مربوط كرد. پس از مرگ پسر خمینی – كه با همه ادعاها و سروصداها هیچ ‏دلیلی بر مداخله ساواك در آن نیست – و سخنان تند خمینی بر ضد شاه كه نوارهایش ‏به ایران رسید و سخنان آیت الله روحانی در قم كه شاه منعزل است، طلاب علوم دینی ‏در قم ناآرامی هایی پدید آوردند و ۲۵۰ تنی از آنان به مدت كوتاهی دستگیر شدند. ‏در همان زمان تنها سینمای شهر قم نیمه شبی با مواد منفجره و آتشزا ویران شد – ‏تمرینی برای آتش زدن سینما ركس در آبادان سال بعد. از قول احمد خمینی گفته شده ‏كه او دستور ویران كردن سینمای قم را داده است. تظاهرات قم بیسابقه نبود. دو سال ‏پیش از آن به مناسبت ۱۵ خرداد ١٣۵٤ به مدت سه روز طلاب مدرسه فیضیه و ‏مدرسه خان تظاهات شدیدی كردند كه به كشته شدن ١۰ تن و زخمی شدن عده بیشتر ‏و دستگیری چند صد تنی از آنان انجامید. در همان زمان دانشجویان در تهران نیز با ‏طلاب قم همصدایی نمودند و دست به تظاهرات زدند.‏
‏ ‏
هنگامی كه دانشگاهها در پاییز ١٣۵٦ گشوده شدند دانشجویان در تهران به تظاهرات ‏گسترده ای پرداختند. در اعلامیه های آنان خواسته شده بود كه جدایی كامل میان ‏دانشجویان پسر و دختر، برابر سنتهای اسلامی، برقرار شود و دخترانی را كه در ‏فعالیتهای پسران شركت می جستند به مرگ تهدید كرده بودند.‏

در زمستان ١٣۵٦ و آغاز ۱٩٧٩ كارتر و خانمش به تهران آمدند تا شب اول سال را ‏با شاه و شهبانو بسر برند. بر سر شام رسمی، رئیس جمهوری امریكا با چنان سخنان ‏ستایش آمیزی از شاه سخن گفت كه حتی سفیر امریكا در تهران سخنرانی او را ‏‏«زیاده روی» توصیف كرد. اثر این سخنرانی بر شاه طبعاً فوق العاده بود و به او ‏اعتماد به نفس زیادی بخشید. به نظر می رسد پشتیبانی بی قید و شرط امریكا او را ‏مصمم كرد رهبران مخالف مذهبی و در رأس آنها خمینی را به مبارزه بخواند. روش ‏او در ماههای آینده و اصراری كه در حمله به رهبران مذهبی داشت این نظر را ‏تقویت می كند.‏

چند روز پس از سخنرانی كارتر در تهران مقاله ای در یك روزنامه پایتخت انتشار ‏یافت كه خشم طلاب قم را برانگیخت و در تظاهراتی كه روی داد چند تنی كشته و ‏زخمی شدند (٧). آن تظاهرات از سوی چند هزار طلبه می توانست بی آنكه حوادث ‏وخیمی را سبب شود به پایان رسد. آیت الله شریعتمداری بعداً در مصاحبه ای گفت ‏مقامات انتظامی می توانستند با لوله آب با تظاهر كنندگان مقابله كنند و لازم نبود آنها ‏را به گلوله ببندند. دست كم تا آنجا كه به مقامات سیاسی حكومت مربوط می شد هیچ ‏دستوری درباره تیراندازی داده نشده بود.‏

در مراسم چهلمین روز كشتگان قم دو مراسم یكی در خود قم و دیگری در تبریز ‏اعلام شد. در قم مقامات استانداری و فرمانداری پس از مذاكره با آیت الله ‏شریعتمداری موافقت كردند كه تظاهرات در مسجد انجام گیرد و چنین شد و هیچ ‏حادثه ای روی نداد – كه ثابت می كند حوادث چه اندازه قابل كنترل بود. در تبریز ‏پس از چندبار تغییر عقیده همین توافق با مقامات مذهبی شهر شد. ولی در روز ‏تظاهرات، مردم مسجد بزرگ بازار را در بسته یافتند و از آن لحظه كار بالا گرفت و ‏یك گروه چند صد نفری كه آشكارا آموزشهای لازم را دیده بودند و بر طبق نقشه عمل ‏می كردند با استفاده از هیجان عمومی بطور منظم و در مدتی كوتاه دهها سینما و ‏بانك و مركز حزب رستاخیز را آتش زدند تا سرانجام با مداخله سربازان به تظاهرات ‏پایان داده شد. ساواك و شهربانی هركدام مسئولیت بسته بودن در مسجد را به گردن ‏یكدیگر انداختند و مسلم بود كه ندانم كاری مقامات محلی سهم مهمی در بلوا داشته ‏است.‏

چند روز بعد حزب رستاخیز در شهر تبریز یك تظاهرات ٣۰۰ هزار نفری ترتیب داد ‏كه ارزش آن نه كمتر و بیشتر از بقیه تظاهراتی بود كه در ایران ترتیب یافت. تفاوت ‏در آن بود كه به این تظاهرات از سوی رهبری سیاسی اهمیتی داده نشد و آن را مانند ‏معمول مسلم گرفتند و با خیال آسوده به كارهای روزانه پرداختند. استاندار آذربایجان ‏شرقی كه در بیشتر ساعات بحران بیرون از تبریز بود و رفتارش از مدتها پیش مایه ‏رنجش آذربایجانیان بود تغییر یافت. ولی اینهمه در یك چهارچوب و با یك برداشت ‏اداری انجام می گرفت. حتی تظاهرات بزرگ تبریز به یك ارزیابی دوباره موقعیت ‏سیاسی نینجامید.‏

روز ۸ اسفند ١٣۵٦ به مناسبت روز آزادی زنان شاه در ورزشگاه بزرگ تهران ‏سخنرانی تندی كرد و در آن به رهبران مذهبی حمله برد و آنان را بطور ضمنی به ‏سگان ماند كرد: «مه فشاند نور و سگ عوعو كند.». پس از این سخنرانی بود كه ‏دیگر فتنه فرو ننشت. از آن پس رشته ها میان شاه و رهبران مذهبی – و نه تنها ‏رهبران مذهبی تندرو – پاره شد. در تظاهرات دیگری كه در اردیبهشت ۱٣۵٧ در قم ‏ری داد نیروهای ویژه كه از تهران فرستاده شده بودند به دنبال چند تن از ‏تظاهركنندگان به خانه آیت الله شریعتمداری ریختند و یك طلبه را كشتند. آیت الله ‏شریعتمداری از این رویداد بهره برداری تبلیغاتی بزرگی كرد. آثار قتل تا ماهها از ‏اتاق خانه او پاك نشده بود و خبرنگاران را به تماشای آن می بردند.‏

‏ توالی این حوادث ثابت می كند كه شاه در تصمیم خود به چالش كردن و در هم ‏شكستن مخالفان مذهبی استوار بود. او از سویی خود را در اوج قدرت می دید، ‏بویژه پس از پشتیبانی بيدریغ كارتر، و از سویی بر بیماری كشنده اش آگاه بود و می ‏دانست سالهایش شمرده است و می خواست در هنگامی كه فرصت داشت بزرگترین ‏تهدیدی را كه متوجه جانشین بود برطرف سازد. اشكال كارش این بود كه از نظر ‏سیاسی و اخلاقی توانایی پیكاری را كه خود آغاز كرده بود نداشت و تا دید در ‏ارزیابی قدرت خود و ناتوانی مخالفان اشتباه كرده همه جسارت و اراده خود را باخت.‏

‏ تا اواخر تابستان ١٣۵٧ ناآرامیها در شهرهای گوناگون با الگوی همانند و عموماً ‏توسط دسته هایی كه از این شهر به آن شهر در حركت بودند و بانكها و سینماها و ‏میخانه ها را آتش می زدند ادامه یافت. در اینجا و آنجا تظاهراتی می شد ولی هنوز ‏شعارها تند نبود و تظاهرات، حتی در اصفهان كه به اعلام حكومت نظامی انجامید، ‏دامنه گسترده ای نداشت. شواهدی از دست داشتن فلسطینیان و لیبی و سوریه در ‏ناآرامیها بدست مقامات ایران افتاده بود و گروههای چپگرا و سازمانهای چریكی از ‏نزدیك با تندروان مذهبی همكاری می كردند. در دهه آخر اردیبهشت ساواك ٣۰۰ تن ‏از هواداران خمینی را، با همه اشكالاتی كه از نظر افكار عمومی و بین المللی بر آن ‏گرفته می شد، دستگیر كرد. این اقدام آرامشی نزدیك به یك ماه به كشور داد؛ روز ‏‏۱۵ خرداد، سالگرد قیام اول خمینی، بی حادثه گذشت. در چهلم تظاهرات قم نیز ‏حادثه ای روی نداد. اما پس از انتصاب مقدم در خرداد ١٣۵٧ بازداشت شدگان به ‏زودی آزاد شدند و بار دیگر تظاهرات بالا گرفت. هواداران خمینی اگر دلیل دیگری ‏بر سرگشتگی و ناتوانی حكومت می خواستند، در تكرار این روند در ١٧ شهریور ‏‏١٣۵٧ آن را یافتند. پس از آن تظاهرات خونین نیز جمعی از كارگزاران خمینی ‏دستگیر شدند ولی بزودی به خانه ها و فعالیتهایشان بر ضد رژیم برگشتند.‏

از اوایل ١٣۵٧ حكومت به فكر تماس گرفتن با رهبران مذهبی افتاد. كمیسیونی از ‏نخست وزیر و دو وزیر و یكی دو مقام دیگر تشكیل شد و نماینده ای از سوی نخست ‏وزیر به قم رفت و با آیت الله شریعتمداری گفتگو كرد. ولی پیش از آنكه مذاكرات به ‏جایی برسد وزیر دربار نماینده ای از سوی خود نزد آیت الله فرستاد كه سبب بی ‏اعتبار شدن كوششهای هر دو طرف گردید. این تظاهر دیگری از رقابت سختی بود ‏كه میان نخست وزیر و وزیر دربار در گرفته بود. وزیر دربار مرتباً جلساتی با چند ‏تن از مدعیان نخست وزیری و مقامات بالای ساواك داشت و بطور فعال در پی ‏بركناری نخست وزیر بود. نخست وزیر چندبار سخن از كناره گیری خود به میان ‏آورد كه «اگر همه اینها برای رفتن من است، من می روم و به این مقام نچسبیده ‏ام».‏

تغییر رئیس ساواك و انتصاب سپهبد ناصر مقدم به آن مقام تأثیری در بهبود موقعیت ‏نخست وزیر نكرد. مقدم نظر خوبی به كابینه آموزگار، كه برخلاف كابینه های ‏پیشین چندان اهل بده بستان و امتیاز دادن به صاحبان نفوذ نبود، نداشت و با لحن بدی ‏از نخست وزیر یاد می كرد. كوشش او از همان آغاز كارش با كنار آمدن با ‏مخالفان، بویژه رهبران مذهبی، بود. او سالها پیش رابط ساواك با سران جبهه ملی بود ‏و مناسبات خود را با پاره ای از آنان حفظ كرده بود. بر خلاف رهبری پیشین ساواك، ‏كه به تندی تصفیه شد، او هوادار سركوبی مخالفان نبود و یك استراتژی «آشتی ملی» ‏را تعقیب می كرد. ولی گذشته از تردیدهای جدی درباره مناسب بودن چنان ‏استراتژی با شرایط آن روزی ایران – چنانكه در عمل ثابت شد – مقدم سخت درگیر ‏مبارزات و رقابتهای شخصی و سیاسی و اداری بود و این بر استراتژی او آثار منفی ‏گذاشت. او با كینه جویی از رقیبان خویش و دسته ای در ارتش كه بدان وابستگی ‏داشت تا پایان به یك دست در كنار آمدن با دشمنان میانه روتر، و  در اواخر تندروتر، ‏رژیم می كوشید و به دست دیگر از هركه او و دسته اش نمی پسندیدند انتقام می ‏گرفت. دسته او در ارتش به ریاست ارتشبد حسین فردوست شامل ارتشبد عباس قره ‏باغی و چندین ارتشبد و سپهبد دیگر بود. آنها در میان خود تقریباً همه سازمانهای ‏اطلاعاتی و ضد اطلاعاتی و بازرسی شاهنشاهی را كنترل می كردند. و از آن ‏موضع نفوذ خود را بر همه دستگاه حكومتی می گستردند. دفتر ویژه كه فردوست  بر  ‏آن ریاست داشت مركز  پرورش عوامل  او  بود  كه به تدریج در  سراسر  ارتش  پخش ‏می شدند و سمتهای مهم را بدست می آورند. او شاه را متقاعد كرده بود كه بدین ‏ترتیب افراد مورد اعتماد بر ارتش تسلط خواهند یافت.‏

در كابینه آموزگار مقاومت در برابر اعمال نفوذهای كسانی مانند فردوست بسیار ‏بیشتر شد و مخالفتهایی را برانگیخت. خود فردوست به سبب بی نتیجه ماندن ‏فشارهای فراوانش برای تصاحب زمینهای دولتی با كابینه آموزگار درگیری هایی ‏یافته بود.‏

علاوه بر مقدم كسان دیگری از نزدیكان شاه كنار آمدن با مخالفان را توصیه می ‏كردند. ادامه تظاهرات مخالفان، پولهای فراوانی كه خمینی از نجف برای ملایان و ‏طلاب می فرستاد و شبكه تبلیغاتی او كه بیشتر مسجدها و تكیه ها را پوشانده بود ‏وضع را بحرانی می كرد. دشمنان رژیم از امریكا برای دوستان خود پیام می ‏فرستادند كه فضا در امریكا تغییر كرده است و بعضی از مخالفان تا آنجا پیش رفتند ‏كه به اطرافیان خود گفتند «كارتر چراغ سبز را نشان داده است». یكی دو تن از ‏سران جبهه ملی كه در صدد تماس گرفتن با حكومت بر آمده بودند به تندی پای پس ‏كشیدند چنانكه نوشته های مؤلفان امریكایی هم نشان می دهد در آن هنگام در ‏وزارت خارجه و شورای امنیت ملی امریكا مخالفان رژیم ایران مواضع استواری ‏بدست آورده بودند و پاره ای از آنها شخصاً متعهد بیرون راندن شاه بودند. آنها ‏جریان اصلی سیاست امریكا را تشكیل نمی دادند و تا پاییز ١٣۵٧ رهبران امریكا در ‏پشتیبانی خود از شاه پا برجا ماندند و تأكید می كردند كه خود شاه توانایی غلیه بر ‏بحران را دارد.‏

نخستین گامی كه شاه به عقب برداشت در ۲۸ مرداد ۱٣۵٧ بود. چند روزی پیش از ‏آن نخست وزیر در مصاحبه ای گفته بود ایران یك حزبی باقی خواهد ماند. ولی شاه ‏در ۲۸ مرداد اعلام كرد كه انتخابات سال آینده صد در صد آزاد خواهد بود و همه ‏احزاب می توانند در آن شركت كنند. این اعلام هیچ كس را متقاعد نكرد و هیچ حسن ‏نیتی را از سوی مخالفان سبب نشد. مانند همه امتیازهای بعدی كه رژیم داد از سوی ‏مخالفان هیچ امتیازی داده نشد. ولی فرش را از زیر پای حكومت كشید و شاه را ‏ناتوان و سرگردان جلوه داد. این دو صفتی بود كه در شش ماه آینده بیش از همه می ‏بایست درباره سیاستهای رژیم بكار روند.‏
‏ ‏
آتشسوزی سینما ركس در آبادان، چند روزی پس از آن، در تاریخ انقلاب ایران جایی ‏همانند آتشسوزی رایشتاگ در آغاز روی كار آمدن هیتلر و حزب نازی در آلمان ‏دارد. تا آن زمان هواداران خمینی ۲٩ سینمای دیگر را آتش زده بودند و در رستوران ‏خوانسالار تهران بمبی منفجر كرده بودند كه بیش از ٤۰ تن را زخمی كرده بود. پس ‏از آن نیز چند سینما را آتش زدند، از جمله یكی در شیراز، كه به مرگ دو تن انجامید. ‏درباره عاملان آتشسوزی هنوز همه چیز روشن نشده است. مقامات قضائی موضوع ‏را با حرارت دنبال نكردند و حكومت تازه نیز علاقه ای به موضوع نشان نداد. شاید ‏در رده های پایین تر دادگستری كسانی نمی خواستند با روشن شدن حقیقت دامن ‏رژیم پاك شود، زیرا همه مخالفان همداستان شده بودند و آتشسوزی را به رژیم نسبت ‏می دادند. رئیس ساواك نیز با انتشار اسنادی كه از شركت مخالفان مذهبی و احتمالاً ‏عوامل فلسطینی در این جنایت بدست آمده بود مخالفت می ورزید و كابینه را با ‏استدلال خود متقاعد كرد كه چون مردم اعتقاد دارند مسئول آتشسوزی خود رژیم است ‏هر كوششی برای رفع اتهام وضع را بدتر خواهد كرد. از آنجا كه آتشسوزی پیش از ‏به حكومت رسیدن كابینه تازه روی داده بود استدلال او به آسانی پذیرفته شد.‏

وزیر اطلاعات و جهانگردی وقت هم كه در رسیدگی به پرونده شركت داشت شاه را ‏متقاعد كرده بود كه «چون با آیات در حال مذاكره» اند انتشار واقعیات مربوط به ‏آتشسوزی صلاح نیست. او یكی از نخستین كسانی بود كه ملایان اعدام كردند تا رازها ‏پوشیده بماند.‏

در جمهوری اسلامی دلایل زیادی بدست آمد – از جمله در دادرسی متهمان آتشسوزی ‏‏– كه هواداران خمینی به فتوای خود او سینماها را آتش می زدند. بازماندگان ‏كشتگان آتشسوزی كه تا یك سال پس از برقراری حكومت اسلامی با تظاهرات و ‏بست نشستن های خود حكومت را برای رسیدگی به آن جنایت ترسناك زیر فشار ‏گذاشتند نخست با بی اعتنایی روبرو شدند و سپس بارها بدست پاسداران انقلاب كتك ‏خوردند. سرانجام حكومت كه به تنگ آمده بود با كشتن چند تن از دور و نزدیك به ‏موضوع پایان داد و بر آن پرده ای كشید.‏

كابینه آموزگار پس از این آتشسوزی كنار رفت ولی سرنوشت آن قبلاً تعیین شده بود. ‏هواداران «آشتی ملی» واقعه كشتن یك طلبه در خانه آیت الله شریعتمداری را بهانه ‏كردند و شاه را زیر فشار گذاشتند. استدلال آنان این بود كه «دست دولت به خون آلوده ‏شده است». دستهای «پاكیزه» تری برای گرداندن كشور لازم بود. شاه در كتاب پاسخ ‏به تاریخ نوشته است كه به توصیه یك رهبر مذهبی كه مقدم از او پیغام آورده بود ‏‏«دست به یك اقدام چشمگیر» زد و آموزگار را وادار به استعفا كرد. طرفه آنكه مقام ‏روحانی «اقدام چشمگیر» را مشخص نكرده بود. شاه این اقدام را یكی از بزرگترین ‏اشتباهات خود دانسته است.‏

در شهریور ۱٣۵٧ رژیم با یك گزینش تاریخی روبرو بود و دو راه بیشتر در پیش ‏نداشت: یا بایستد و دشمنانش را بر سر جایشان بنشاند و پس از مستقر كردن اقتدار ‏حكومتی امتیازهای لازم را نه به دشمن، بلكه به حكومت درست و خوب بدهد و یا به ‏سازش رو كند. در اینجا بحث بر سر حفظ رژیم نیست. بحث بر سر آن است كه بر هم ‏خوردن ناگهانی وضع برای موجودیت كشور خطرناك بود. میانه روها و «لیبرالها» ‏جایگزین (آلترناتیو) رژیم نبودند و گزینش ایران میان رژیم – هرچه هم قابل انتقاد – ‏و «لیبرالها» – هرچه هم ورد توجه رسانه های همگانی غربی – نبود. ایران می ‏بایست میان راه حلهای تدریجی برای اصلاح رژیم، در عین حفظ اقتدار آن و در هم ‏شكستن افراطیان، و تغییر رژیم به شیوه های قهرآمیز یكی را بر گزیند. گزینش ‏دیگری جز در دلهای آرزومند كسانی كه قدرت واقعی نداشتند نبود. پاسخ اینكه كدام ‏یك به سود كشور می بود، اكنون با نگاه به گذشته آشكارتر است.‏

استوار ایستادن رژیم برای جلوگیری از افتادن كشور بدست نیروهای نادانی و ارتجاع ‏و تعصب و فاشیسم مذهبی لازم بودو برای جلوگیری از گسیختگی ایران كه دور نمای ‏آن به روشنی هراس انگیزی در برابر ماست ضرورت داشت. سازش و آشتی و ‏امتیاز دادن در شهریور ١٣۵٧ نمی توانست به جایی برسد زیرا از موضع ضعف ‏بود. رژیم در وضع دفاعی قرار گرفته بود و برای رژیمی مانند ایران وضع دفاعی ‏كشنده بود. اگر قرار بود جلوی انقلاب گرفته شود – با پیامدهای مصیبت بار آن – ‏رژیم نمی توانست بی حفظ اقتدار خود در چشم مردم دوام آورد.‏

‏ آنچه رژیم ایران را، حتی در شرایط بد اقتصادی، نگهداشته بود محبوبیت یا خرسندی ‏عمومی نبود. تصویر ذهنی آن به عنوان یك قدرت شكست ناپذیر بود كه دشمنان خود ‏را پیاپی از میدان بدر كرده بود. این تصویر ذهنی هزاران فرصت طلب را از ‏پیوستن به مخالفان باز می داشت و به صف پشتیبانان رژیم می راند. این تصویر ‏اقتدار و شكست ناپذیری بود كه مخالفان را به احتیاط، حتی میانه روی و تلاش ‏برای كنار آمدن با رژیم تشویق می كرد. وقتی آن تصویر ذهنی شكست، وقتی شاه ‏زیر فشار آغاز به امتیاز دادن كرد برای رژیم چیزی نماند. نه محبتی، نه قدرشناسی، ‏نه اعتمادی. آنگاه احساس كینه و سرخوردگی، نارضایی های شخصی و گروهی و ‏حرفه ای، بویة قدرت و ایدئالیسم گروههایی كه می خواستند ایران را بر خطوط ‏فكری و ایدئولوژیك خود از نو بسازند از همه سو برخاست. هنگامی كه بوی خون ‏بلند شد دیگر همه در پی كشتن بر آمدند. رژیم نمی توانست زمین بخورد و زنده ‏بماند. مانند آزاده سواران قرون وسطی، رژیم می بایست برای زنده ماندن، خود را ‏سوار نگهدارد. ‏
امتیاز دادن در شرایط ضعف خودكشی بود و در آن اوضاع و احوال هر امتیازی به ‏ضعف تعبیر می شد. اساساً امتیاز دادن به دشمنان درست نیست. اصلاح شیوه های ‏نادرست باید به عنوان امتیاز دادن به واقع نگری و منطق تلقی شود نه به دشمنان. ‏مردم حق داشتند بپرسند چرا در هنگام قدرت حتی اندكی از آن امتیازها دریغ می ‏شد؟ رژیم در واقع به مردم روی نمی آورد، به دشمنانش پشت می كرد و چگونه ‏انتظار داشت بپاید؟

یك حكومت مطمئن به خود و پابرجا كه در چشم دشمنانش رو به هزیمت نبود می ‏توانست با برگردانیدن منابع از خرید سلاحهای بسیار پیچیده دور از نیازمندیهای ‏دفاعی ایران و طرحهای پرهزینه و نمایشی و تجملی به توسعه اقتصادی و اجتماعی و ‏دور كردن عناصری كه چون خاری در چشم مردم می رفتند سیر انقلابی را آغاز ‏نشده متوقف كند. انقلاب و ویرانی ایران اجتناب ناپذیر و پیروزی انقلابیان حتمی ‏نبود – اگر رژیم فعالانه در فراگرد نابودی خویش شركت نمی جست.‏

در ١٣۵٧ دادن هیچ امتیازی نمی توانست افراطیان را از پیشی جستن بر میانه ‏روان و كشاندن موج افكار عمومی بسوی خویش و تحمیل خود بر كشور باز دارد. ‏مخالفان میانه رو و «لیبرالها» نه جاذبه لازم و نه تشكیلات نیرومند داشتند. جامعه ‏ایرانی در دهه پیش از آن سخت زیر نفوذ رادیكالها قرار گرفته بود و بخشهای بزرگی ‏از آن از گرایشهای افراطی پیروی می كردند. ماركسیستها در میان روشنفكران و ‏طبقه متوسط و افراطیان مذهبی در میان طبقه متوسط و پایین متوسط چنان رخنه كرده ‏بودند و چنان فضای فكری ساخته بودند كه هیچ راه حل میانه بختی نداشت. با هر ‏درخواستی موافقت می شد درخواست بالاتری به دنبال آن می آمد و درخواستها ‏حالت دستور به خود می گرفت. برد با كسانی بود كه شعارهای تندتر می دادند.‏

این درست چیزی بود كه پیش آمد. رژیم به تدریج تقریباً همه درخواستهای مخالفان را ‏گردن نهاد و تنها خود را نابود كرد. اختلافی كه هنوز بر سر آن گفتگوست آن است ‏كه شاه بجای شریف امامی یا ازهاری می بایست از خود جبهه ملی یا مخالفان میانه ‏رو دیگر دعوت می كرد.‏

آنها كه معتقدند امتیازهای سیاسی دوماه یا چهارماه دیر داده شد در ارزیابی تواناییهای ‏جبهه ملی – كه به گفته بختیار به شاه تنها ۲٧ عضو داشت – (٧) و بخت آن در ‏رویارویی با رادیكالها و افراطیان چپ و مذهبی و شبكه گسترده تروریستی كه در ‏داخل و  خارج ایران  از آنها پشتیبانی  می كرد مبالغه می كنند؛ و ترجیح می دهند ‏تأثیر عامل خمینی را كه از آغاز تا پایان بر درخواست اصلی خود «شاه باید برود» ‏پابرجا ماند ندیده بگیرند.‏

سیاستگرانی كه نه سازمان نیرومند و نه پایگاه گسترده ای داشتند و تنها قدرتشان در ‏امتیازهایی بود كه می توانستند به دشمنان پا برجای رژیم عرضه كنند – امتیازهایی ‏مانند آزاد كردن تروریستها از زندان، برچیدن ساواك، ضعیف كردن ارتش، میدان ‏دادن به احزاب و گروههای زیر نفوذ بیگانه و روانه كردن شاه – تفاوت اساسی با ‏شریف امامی یا ازهاری نداشتند. برتری راه حل میانه روها بر «راه حل» ‏نامشخصی كه در عمل اختیار شد آن بود كه زمان پیكار برای سرنگونی رژیم را ‏كوتاهتر می كرد و احتمالاً از هزینه های آن می كاست. از این گذشته آنها همان ‏اندازه در برابر گردبادی كه برخاسته بود و هیچ كس ابعادش را نمی دانست ناآماده ‏بودند. رهبران جبهه ملی یا سیاستگران دیگری كه نامشان در آن روزها بر سر زبانها ‏بود ناگزیر همان سیاستهای سه كابینه آخری رژیم شاه را، با سرعت بیشتر، در پیش ‏می گرفتند. آنها از خونریزی می پرهیختند. ولی نتیجه یكسان می بود. حكومت ‏زیر فشار اعتصابهای سیاسی و راه پیماییها از پای در می آمد. رادیكالها دست ‏بالاتر را، دیر یا زود، داشتند و راه حل خود را تحمیل می كردند.‏

‏ بررسی آنچه رهبران جبهه ملی در پیكار ملی شدن نفت و آنچه پس از پیروزی ‏انقلاب اسلامی كردند این نظر را بیشتر ثابت می كند كه آنها قدرت و شهامت سیاسی ‏لازم را برای آنكه در برابر سیل افكار عمومی تحریك شده بایستند و از نظرگاههای ‏خود دفاع كنند نداشتند. در سال ١٣٣١ آنها جرئت نكردند بهترین پیشنهادهایی را كه ‏در آن زمان به ایران برای حل مسأله نفت می شد بپذیرند و دكتر مصدق را بر حذر ‏داشتند كه «مردم» را از دست خواهد داد. در حالی كه یك اقدام شجاعانه در آن هنگام ‏می توانست حكومت مصدق و منافع نفتی ایران را نجات دهد و سیر تاریخ ایران را ‏دگرگون سازد. در هنگامه انقلاب دلنگرانی شان این بود كه مردم از آنها پیش افتاده ‏اند.‏
كارنامه پس از انقلاب مردانی چون سنجابی یا بازرگان یا آنها كه آمدند و از قانون ‏اساسی اسلامی دفاع كردند همه حسی را جز حس ستایش در ناظران بر می انگیزد. ‏مقاومت آنها در برابر فاشیسمی كه بی پروا پیش می آمد عاجزانه بود و بی هیچ ‏پیكاری تسلیم شدند و تنها جایی، هرجا پیش آمد، برای خود در نظام حكومتی تازه ‏دست و پا كردند.‏

چگونه می توان پنداشت این مردان می توانستند در شش ماه پیش از بهمن ١٣۵٧ ‏در برابر هیولای افراطی برخاسته ای كه به یك دست كیسه های پول و به دست ‏دیگر اسلحه داشت؛ و می خرید و می ترساند – حتی بالاترین مراجع مذهبی را ‏می ترساند و وادار به تقیه می كرد – ایستادگی نمایند؟ آنها كه در نخستین فرصت ‏مواضع سی ساله خود را رها كردند و از ملت ایران و قانون اساسی مشروطه به امت ‏اسلامی و ولایت فقیه پناه بردند، چگونه یك راه حل میانه رو را به پیروزی می ‏رساندند؟

‏از آن هنگام كه رژیم راه‎ ‎‏ حل ایستادگی و استقرار دوباره اقتدار خود را رها كرد و به ‏سازش و تسلیم روی آورد، بجای نیرومند كردن مخالفان میانه‎ ‎‏ رو و جدا كردنشان از ‏افراطیان، عناصر تند‎ ‎رو و سرسخت را نيرومند و ميانه روان را ناگزیر از دنباله‎ ‎‏ ‏روی آنها كرد. افراطیان به حق می‎ ‎‏ گفتند كه سختگیری، امتیازهای بیشتری از ‏حكومت می گیرد و هرچه بیشتر خواستند بیشتر گرفتند. این سوء تفاهم درباره میانه ‏روان و توانایی آنها در متوقف كردن افراطیان چپ و مذهبی در همه دوران انقلاب و ‏پس از آن ادامه یافت و مصیبتهای زیاد به بار آورد. امروز هم آنها كه می خواهند در ‏برابر مذهب رزمجو «میانه روان» را علم كنند نمی دانند كه این عناصر یكبار دیگر ‏راه را بر افراطیان، این بار افراطیان چپ، خواهند گشود و نقش تاریخی خود را كه ‏نقش واسطه و پل بوده است بازی خواهند كرد.‏

در كدام موقعیت انقلابی جایی برای میانه روی بوده است و كدام انقلاب را با‎ ‎لا به و ‏زاری متوقف كرده اند؟ میانه روی مال زمانی است كه قطبهای افراطی از تعادلی ‏برخوردار باشند و یك طرف بوی اشتباه ناپذیر پیروزی را نشنیده باشد. جریان ‏انقلاب را تنها با عزمی كه حتی از انقلابیون نیز استوارتر باشد می‎ ‎‏ توان متوقف ‏كرد.‏

پیوسته از نرمی به درشتی و از درشتی به نرمی پریدن، بی هیچ طرح سنجیده و هیچ ‏تسلطی بر امور، سهم خود را در ویرانی حكومت داشت؛ ولی عامل اصلی، ترك ‏برداشتن اراده مقاومت در آن تابستان ۱٣۵٧ بود. مسئول آنهمه خونهای بیهوده كه ‏برخاك ریخت و رژیمی كه زیر آوار انقلاب دفن شد و كشوری كه زیر چنگال گرگان ‏و شغالان افتاد تصمیمی بود كه از سر ناتوانی و ترس در آن هنگام گرفته شد.‏

شاه در آن شهریور تصمیم مرگباری گرفت. با آنكه او از پنج سال پیش از آن می ‏دانست بیمار و سالهای زندگیش معدود است، هرگز طرح روشنی برای جانشینی خود ‏نداشت. با آنكه چند بار سخن از كناره گیری خود در ١۰ یا ١۲ سال دیگر به میان ‏آورده بود، به نظر نمی رسید بطور جدی به موضوع اندیشیده باشد. در تابستان سال ‏‏۱٣۵٧ پادشاه و ملكه اسپانیا در یك دیدار رسمی به تهران آمدند. یك روزنامه نگار ‏امریكایی، خانم فلورا لویس، كه در تهران بود از مقامات اسپانیایی همراه پادشاه و ‏ملكه پرسیده بود آیا در گفتگوهای شاه با خوان كارلوس تحولات اسپانیا از فرانكو به ‏پادشاهی مطرح شده است؟ پاسخ آنها منفی بود. با آنكه نمونه اسپانیا می توانست ‏سرمشق طراز اولی برای ایران باشد، شاه هیچ علاقه ای به دانستن آنچه طبعاً می ‏بایست برای خود او جالب باشد نشان نداده بود (۸).‏

یكی از «اگر»های مهم انقلاب آن است كه در صورتی كه شاه بیماری خود را به ‏عنوان یك عامل فوری در نظر می آورد و در آن سال بحرانی، ملت خود را در ‏جریان می گذاشت و فراگرد انتقال تدریجی و منظم قدرت و بازگشت به پادشاهی ‏مشروطه را به جریان می‎ ‎‏ انداخت چه واكنش مساعدی از سوی مردم نشان داده می ‏شد؟ انقلاب ایران به این دلیل اضافی نیز نالازم بود كه آنكه هدف دشمنی عمومی قرار ‏گرفته بود خود چندان امیدی به ماندن در صحنه نداشت. مسلماً احساس همدردی ‏عمومی به شاه بیمار بر نگرانی از آشوب پس از او افزوده می شد و به احتمال زیاد ‏جلوی زیاده رویهای بسیاری را می گرفت و دشمنان رژیم را وادار به كوتاه آمدن ‏می كرد. اما شاه مانند بیشتر بیماران رو به مرگ در ته دل خود بیماریش را باور ‏نمی كرد. از این گذشته كسانی كه زیاد و به مدت دراز از قدرت و تنعم بر خوردار ‏بوده اند عموماً نمی توانند باور كنند كه پایانی هست و جانشینانی خواهند بود. داستان ‏سلطان محمود غزنوی در گلستان معروف است كه كسی سالها پس از مرگش او را ‏در خواب دید كه همه تنش خاك شده بود «مگر چشمانش كه در چشمخانه همی ‏گردید». خوابگزاران گفتند كه «هنوز نگران است كه ملكش باد گران است.»‏

گزینش شاه برای نخست‎ ‎‏ وزیری، جعفر شریف امامی بود، از دیرباز رئیس سنا و ‏مدیرعامل بنیاد پهلوی و استاد اعظم لژهای فراماسونری ایران. نام او با معاملات ‏مشكوك بيشمار آمیخته بود و در محافل مالی و صنعتی به آقای ۵ درصد و ۲۰ درصد ‏شهرت داشت. از مؤسسات بسیار حقوق خدمات سیاسی را كه به آنها می كرد می ‏گرفت. بنیاد پهلوی را به صورت انحصاردار كازینوها و قمارخانه های بزرگ و ‏مركز بند و بستهای مالی در آورده بود و به عنوان رئیس فرماسونهای ایران از ‏بدنامی عمومی این سازمان نیمه مخفی، كه دست‎ ‎‏ كم در ایران جز جنبه سیاسی و ‏دسته‎ ‎‏ بندی نداشت، سهمی می‎ ‎‏ برد. گزینش شاه برای نخست‎ ‎‏ وزیری و اجرا كننده ‏سیاست «آشتی ملی» چنان در چشم مردم بدنام بود كه خودش در مجلس ضمن دفاع از ‏برنامه دولت اعلام كرد «من شریف امامی بیست روز پیش نیستم». به نظر نمی‎ ‎‏ رسد ‏بتوان همانندی برای چنین ورشكستگی معنوی یافت.‏

در اینكه با بهترین و پذیرفتنی ترین شخصیتها نیز می‎ ‎‏ شد در آن اوضاع و احوال ‏سیاست «آشتی ملی» را اجرا كرد و از درآمدنش به صورت «تسلیم ملی» جلو گرفت ‏جای تردید بسیار است. ولی با گماشتن كسی كه همه شهرتش به كارگزاری یك دولت ‏خارجی و شركت درصدها میلیون دلار بند و بستهای پنهانی و نادرست بود مسلماً نمی‎ ‎‏ شد افكار عمومی برانگیخته ایران را آرام كرد. این اشتباهی در قضاوت بود كه با ‏معیارهای معمولی نمی‎ ‎‏ توان دریافت و از هر توجیه منطقی می گریزد. ایرانیان پس ‏از سالها كه یك گروه دست خود را بر منابع ملی گشوده بود، بهم برآمده بودند و اكنون ‏نمی توانستند حضور یكی از سران آن گروه را در سمت نخست وزیری ببینند. شاه ‏بعداً درباره علت این گزینش خود گفته بود كه روی روابط نزدیك نخست وزیر با یك ‏قدرت خارجی حساب می كرده است (٩).‏

نخست وزیر تازه با اختیاراتی بیش از نخست‎ ‎‏ وزیران ۱۵ ساله پیش روی كار آمد. ‏جز ارتش و نیروهای انتظامی بقیه سازمانها یكسره زیرنظر نخست وزیر بود. او ‏حتی برای نخستین بار توانست، به آسانی، از اعتبارات نظامی به مقدار زیاد بكاهد. ‏چنانكه دوبار دیگر نیز در هنگام بحران پیش آمده بود شاه خود را از صحنه كنار ‏كشید. بار اول در پایان كار دكتر محمد مصدق بود كه سپهبد فضل الله زاهدی همه بار ‏مبارزه را بر دوش گرفت. بار دوم در خرداد ١٣٤۲ بود كه اسدالله علم مبارزه را ‏انجام و رژیم را نجات داد. این بار علم مرده بود. بجای او كسی در كنار شاه بود كه ‏هرچند با او شباهتهایی داشت، آن شباهتها در بهترین صفات علم نبود.‏

شریف امامی بلافاصله سانسور مطبوعات را كه در اواخر دولت آموزگار بار دیگر ‏برقرار شده بود برداشت و دستور داد مذاكرات مجلس در بحث برنامه دولت از رادیو ‏تلویزیون پخش شود. بحث برنامه دولت، آنهم دولتی كه نقاط ضعف فراوان داشت ‏فرصتی به پاره ای نمایندگان داد كه در شرایط سیال آن روز برای خود نامی بسازند ‏و خود را بر فراز تحولات احتمالی آینده قرار دهند. بویژه كه اطمینان لازم را از ‏مقامات بالای رژیم گرفته بودند.‏

در همان آغاز دولت شریف امامی (شهریور ۱٣۵٧) شاه در مصاحبه ای با نیوزویك ‏گفت می خواهد نشان دهد كه پارلمان جای مناسب حمله به دولت و بحث درباره آن ‏است نه خیابانها، و می ثابت كند كه ایران دارای سیاستهای باز است و به قانون و ‏نظم احترام می گذارد. چنین سیاستی برای مردم چند سال پیش از آن آرامش بخش و ‏امیدواركننده می بود ولی در نیمه سال ١٣۵٧ حملات مجلس و روزنامه ها به رژیم ‏از فرو ریختن قدرت آن حكایت می كرد نه نظم و قانون. تغيير چنان ناگهانی و در ‏چنان شرایط تعرض مخالفان و در همریختگی رژیم صورت می گرفت كه تعبیر ‏دیگری نمی شد كرد. برداشت حكومت صرفاً حقوقی و ظاهری بود و واقعیتها و بعد ‏سیاسی را در بر نمی گرفت.‏

از این گذشته مایه عمده شهرت سیاسی نخست‎ ‎‏ وزیر آن بود كه سنا را سالها مانند یك ‏سربازخانه اداره كرده است و اجازه بیرون رفتن از خط به كسی نداده است. حتی یك ‏بانوی سناتور را كه سخنی در انتقاد از یك لایحه مربوط به حقوق زن گفته بود وادار ‏به استعفا كرده است. با چنان پیشینه ای به زحمت می شد وانمود كرد كه آزادیخواهی ‏تازه به دلخواه بروز كرده باشد.‏

در همان یكی دو روز اول اعلام نخست وزیری خود، شریف امامی سال شاهنشاهی ‏را ملغی كرد و به تقویم هجری شمسی كه سه سالی متروك شده بود بازگشت. نیز ‏دستور داد كازینوها و قمارخانه ها بسته شود. بیشتر این كازینوها را بنیاد پهلوی بر پا ‏كرده بود و موافقت با بسته شدن آنها را نیز هویدا گرفته بود. سه كازینو در اوایل سال ‏‏۱٣۵٧ بسته شدند و بقیه هم قرار بود بسته شوند ولی این تصمیم در آن هنگام اعلام ‏نشد. همچنانكه محدودیت اعضای خاندان پادشاهی در معاملات با دولت نیز در همان ‏زمان به كوشش هویدا عملی و دستور آن از سوی شاه به آموزگار ابلاغ گردید. این ‏تصمیم نیز بعد از سوی شریف امامی به عنوان امتیازی به مخالفان با آب و تاب زیاد ‏عنوان شد.‏

همه این اقدامات با سروصدای فراوان درباره نسبت خانوادگی نخست‎ ‎‏ وزیر با سران ‏مذهبی و ادعای نخست‎ ‎‏ وزیر به اینكه با توافق رهبران مذهبی روی كار آمده است – ‏ادعایی كه از سوی آیت الله شریعتمداری تكذیب شد – همراه بود. در همه این ‏تظاهرات درجه ای از بی اعتقادی (سینیسم) به چشم می‎ ‎‏ خورد كه حتی برای ظرفیت ‏مردمی چون ایرانیان زیاد بود.‏

ولی در همان هفته اول دولت شریف امامی امری روی داد كه زمین را زیر پای نه ‏تنها دولت، بلكه مخالفان میانه روی آن نیز، خالی كرد. در عید فطر هزاران تن از ‏تهرانی ها، از كارمند و دانشگاهی و بازاری، همه اعضای طبقه متوسط و مرفه ‏ایران، در تپه های قیطریه برای نماز جماعت گرد آمدند و پس از پایان نماز در ‏خیابانها تظاهرات آرامی برگزار كردند و در شعارهای خود آزادی و‏‎ ‎‏ استقلال و ‏حکومت اسلامی را خواستند. این نخستین تظاهرات بزرگ میانه روها نقطه پایانی ‏بر نفش آنان به عنوان یك نیروی مؤثر در بحران ایران گذاشت.‏

تظاهرات عید فطر آشكارا رنگ مذهبی داشت. به نام مذهب و به نیروی مذهب بود كه ‏میانه روها به میدان آمدند و قدرت خود را نشان دادند. برای آنها این تظاهرات ادامه ‏یك سنت هفتاد و چند ساله بود و طبعاً انتظار داشتند به نتایج همانند گذشته نیز بینجامد. ‏ولی آنچه این تظاهرات در عمل نشان داد این بود كه در پیكار با رژیم باید رهبری به ‏دست ملایان داده شود. از آن روز رهبران مذهبی بودند كه با همكاری افراطیان چپ ‏تظاهرات همه مخالفان را سازمان دادند و شعارها را تعیین كردند.‏

پیش از آن تظاهرات ضد دولت جنبه شورش داشت. آتش زدن سینماها و بانكها و ‏مؤسسات از اهمیت و برد سیاسی آن تظاهرات می كاست و نمی گذاشت توده های ‏بزرگ مردم خود را با چنان تظاهراتی یكی احساس كنند. این بار یك عمل سیاسی تمام ‏عیار صورت می گرفت كه سنگینی اش بر رژیم بیش از همه شورشهای پیشین بود. ‏
طبقه متوسط و «لیبرالها» و میانه روان با شركت خود به تظاهرات عیدفطر وزن و ‏اهمیت بیشتری بخشیدند ولی در همان حال با گردن نهادن به رهبری ملایان سیر ‏حوادث آینده را از پیش نشان دادند. مذهب رزمجو كه در یك ساله پیش از آن هدفها و ‏شیوه های مبارزه را تعیین كرده بود با نماز عید فطر تسلط خود را بر همه لایه های ‏اجتماعی و عناصر مخالف استوار ساخت.‏

تكرار تظاهرات، كابینه ای را كه می خواست كابینه «سیاسی» به معنایی كه در ایران ‏از آن می فهمند، باشد و به امید معامله با رهبران مذهبی و سیاسی مخالف به میدان ‏آمده بود سرگشته كرد و در ١٦ شهریور به برقراری حكومت نظامی در تهران ‏واداشت. ولی خبر این تصمیم تا بامداد ۱٧ شهریور اعلام نشد و كسانی كه در آن ‏روز به دعوت یك رهبر مذهبی در میدان ژاله گرد آمدند عموماً از برقراری حكومت ‏نظامی چیزی نمی دانستند. برخی از وزیران در جلسه شب پیش استدلال كرده بودند ‏كه اگر خبر همان شبانه پخش شود تظاهركنندگان به خانه های خود نخواهند رفت و ‏در خیابانها خواهند ماند. این استدلال نادرست پذیرفته شد. ولی در آن روزها كمتر ‏استدلال نادرستی بود كه پذیرفته نشود.‏

پس از ۱٧ شهریور و كشته شدن ١۸٣ تن در میدان ژاله تهران دیگر علت وجودی ‏برای حكومت شریف امامی نماند. ولی سران حكومت به یافتن راه حلهای «سیاسی» ‏خود ادامه دادند. بر پا كردن اعتصاب برای گرفتن اضافه حقوق یكی از این راه حلها ‏بود؛ برای آنكه به گمان خود خشم و اعتراض عمومی را به مجاری دیگری بیندازند. ‏تصور می كردند اگر به درخواستهای اعتصابیان تن در دهند آنان را آرام و بحران را ‏خاموش خواهند كرد. دشمنان رژیم نیز مشتاق بهره گیری از سلاح اعتصاب بودند. ‏استراتژیهای دو طرف با هم تقارن یافته بود. مخالفان كه ناتوانی حكومت را خوب ‏تشخیص داده بودند آن را زیر فشار گذاشتند. حكومت نیز آماده همكاری بود. مواردی ‏بود كه مقاماتی از ساواك با مؤسساتی كه آرام مانده بودند تماس می گرفتند كه مگر ‏اضافه حقوق نمی خواهند؟ اعتصابات به بیشتر وزارتخانه ها و مؤسسات و كارخانه ‏های دولتی گسترش یافت. هر گروه هرچه خواستند كم و بیش گرفتند و اگر باز ‏خواستند باز گرفتند. حكومتی كه از روز آغاز بی مذاكره امتیاز داده بود اكنون با ‏مذاكره بیشتر امتیاز می داد.‏

درخواستهای سیاسی پس از اضافه حقوق آمد و حكومت همچنان عقب نشست. آزادی ‏زندانیان سیاسی مانند یك برگردان در همه جا و از سوی همه گروهها تكرار می شد. ‏درهای زندانها را گشودند و اعضای سازمانهای تروریستی را آزاد كردند. زندانیان ‏آزاد شده صفحات روزنامه ها را با داستانهای واقعی یا اغراق آمیز خود پر كردند. ‏مصاحبه های آنان همراه با سخنان نمایندگان مجلس و مطالب روزنامه ها فضای ‏سیاست را چنان كرد كه گویی از باروت انباشته است.‏

اعلام حكومت نظامی در ١٧ شهریور با دو رویداد دیگر همراه بود. سه تن از ‏وزیران كابینه هویدا در همان روز دستگیر شدند. این در هنگامی بود كه زمینه آزادی ‏همه مخالفان و دشمنان رژیم، حتی آنها كه دست به خرابكاری و آدمكشی زده بودند، ‏فراهم می شد. رژیم كه تفاوت میان مخالف و دشمن را نمی دانست، اكنون تفاوت ‏میان دوست و دشمن را نیز از یاد برد. قرار بود عده بیشتری از سران رژیم دستگیر ‏شوند ولی وزیر دادگستری مقاومت كرده بود. مقدم یك فهرست ۵۰۰ نفری داشت، از ‏مقامات سیاسی و شخصیتهای مالی و اقتصادی، و در ملاقاتهایش با شاه گاه و بیگاه ‏موافقت او را با دستگیری عده ای می گرفت. ولی در دولت شریف امامی نتوانستند ‏بیش از آن سه نفر و چند مقام پآئين تر را به زندان اندازند.‏

زمینه برای تصفیه حسابها آماده شده بود. سران دولت و نزدیكان شاه به او فشار می ‏آوردند كه برای آرام كردن مخالفان كسانی را كه خود نمی پسندیدند قربانی كند. برای ‏آسان كردن كار خود در قانون اساسی دنبال موادی می گشتند كه ثابت كنند شاه ‏مسئولیتی ندارد و وزیران مسئول آنچه در گذشته روی داده بوده اند. در آن هنگامه ‏انقلابی، نازك كاریهای حقوقی آنان به بازی می مانست. خود شاه نیز از یاد برد كه ‏به عنوان «فرمانده» اعلام كننده هر تصمیم مهم بوده است و با متهم كردن همكاران ‏نزدیك خود در واقع بر گذشته خویش خط بطلان می كشد. ‏

دومین رویداد، اعصاب روزنامه ها بود كه به اعتراض به مداخله مأموران حكومت ‏نظامی صورت گرفت. دو روزنامه بزرگ تهران در همان روزهای اول كابینه ‏شریف امامی حملات سخت خود را بر رژیم آغاز كرده بودند و تصویرهای بزرگ ‏خمینی و مطالب مربوط به او را به چاپ رسانیده بودند كه بیش از ارزشی نمادین ‏‏(سمبلیك) داشت و در چشم مردمی مانند ایرانیان نشانه قطعی برگشت اوضاع بشمار ‏می رفت. روش تازه مطبوعات از سوی سران حكومت تأیید می شد. آنها استدلال ‏می كردند كه اگر مردم به مطبوعات اعتماد كنند دیگر به «بی بی سی» توجه نخواهند ‏نمود كه سخن پراكنی هایش صدای مخالفان رژیم ایران را به سراسر كشور می ‏رساند.‏
برای آنكه اعتماد مردم به مطبوعات بیشتر شود و حكومت از طریق مطبوعات بهتر ‏بتواند افكار عمومی را در جهت هایی كه خود می خواست بكشاند اعتصاب مطبوعات ‏تشویق شد و به سرعت به پیروزی اعتصابیان انجامید. مأموران حكومت نظامی پس ‏از اعلام حكومت نظامی به ادارات دو روزنامه بزرگ عصر تهران مراجعه كرده ‏بودند و قصد سانسور مطالب را داشتند. آنها گویا اعلام حكومت نظامی را جدی ‏تصور كرده بودند. گردانندگان روزنامه ها كه با مشاور اصلی نخست وزیر، یك وزیر ‏مؤثر كابینه و از استراتژهای اصلی سیاست تسلیم، در تماس نزدیك بودند مقاومت ‏ورزیدند و دست از كار كشیدند، با اطمینان از آنكه اقدام آنها پیامدهای سختی نخواهد ‏داشت. تسلیم حكومت به تندی صورت گرفت. به منظور «دراماتیزه» كردن نتایج ‏اعتصاب، نخست وزیر و دو وزیر كابینه نامه ای با چند تن از روزنامه نگاران امضا ‏كردند كه منشور آزادی مطبوعات نامیده شد. پس از آن رادیو تلویزیون دولتی نیز به ‏مطبوعات پیوستند و در سست كردن پایه های رژیم همداستان شدند.‏

آزادی مطبوعات در پخش نظریات و خبرهای دشمنان رژیم بر سرعت حوادث و ‏وخامت وضع افزود ولی برای خود آنها نیز مسائل حل نشدنی پیش آورد. افزایش ‏فروش لزوماً به معنی بالا رفتن حیثیت مطبوعات نبود. گروههای فشار آنها را بی ‏هیچ ملاحظه ای در خدمت خود می خواستند. تا آن زمان گردانندگان مطبوعات می ‏توانستند در برابر افراطیان بهانه آورند كه آزادی عمل ندارند. ولی پس از امضای آن ‏نامه بيسابقه دیگر چنان بهانه ای نماند. در شرایط آزادی مطبوعات، نیروی افراطیان ‏و تندروترین آنان، چربید. روزنامه ها به جریان رادیكال پیوستند. روزنامه نگارانی ‏كه خواستند استقلال خود را نگهدارند به كناری زده شدند. هرگاه هم روزنامه ای می ‏خواست مقاومتی نشان دهد یك تهدید بس بود كه به راهش آورد. همان تهدیدها كه آیت ‏الله شریعتمداری را نیز وا می داشت از جریان افراطی پیروی كند و به رئیس ساواك ‏گله می كرد كه بر خلاف مقامات دولتی نگهبان و محافظی ندارد. این دلیل دیگری ‏است بر اینكه زمین سیاست ایران در ۱٣۵٧ برای رشد گیاه میانه روی هیچ مناسب ‏نبود. ‏

برای مطبوعات آزادی جز این معنی نداشت كه می توانند با حمله به اشخاص و ‏انتقادات هرچه خشن تر فروش بیشتری داشته باشند. عناصر چپ افراطی كه در آنها ‏رخنه كرده بودند موقع را مناسب دیدند. نام پاره ای از آنها بعداً در فهرست كاركنان ‏ساواك نیز انتشار یافت. بسیاری از گردانندگان مطبوعات زیر فشارهای گوناگون ‏حسرت زمانی را می خورند كه تنها از یك سو فشار می آمد. هنگامی كه حكومت ‏‏«نظامیان» ازهاری روی كار آمد مطبوعات نفسی به راحت كشیدند و دست به ‏اعتصاب درازمدت خود زدند؛ جز چند روزنامه و مجله كوچكتر كه تازگی انتشار ‏یافته بودند. ادامه انتشار آنها در شرایط آزادی ناممكن شده بود و دنبال بهانه ای بودند ‏كه دست از كار بردارند و منتظر وقایع شوند.‏

مطبوعات ایران در آن ماههای پایان رژیم مسأله آزادی مطبوعات را در جامعه ای ‏كه برای دمكراسی آماده نیست به صورت عبرت انگیزی پیش كشیدند. در چنین ‏جامعه هایی آزادی مطبوعات را نباید با آزادی روزنامه نگاران اشتباه كرد. چنین ‏اشتباهی به معنی آزادی هر نوع مطبوعاتی است؛ هركس با هر صلاحیت اخلاقی و ‏حرفه ای قلم بدست گیرد نمی تواند آزاد باشد زیرا جامعه امكاناتی در اختیار او می ‏گذارد كه بر ضد خود آن بكار خواهد رفت. در غیاب نهادها و سنتهای دادگستری كه ‏یك مشخصه اصلی جامعه های واپسمانده است و با توجه به بی تجربه گی و ساده ‏لوحی سیاسی توده ها – حتی روشنفكران – چنین جامعه هایی، آزادی روزنامه ‏نگاران به زودی جای آزادی مطبوعات را خواهد گرفت؛ پول بد پول خوب را از ‏بازار بیرون خواهد راند.‏

تركیب غریب حكومت نظامی و تیراندازی به تظاهركنندگان در خیابانها با سیاستهای ‏سازشكارانه دولت و اعلام همدردی برخی وزیران با بازماندگان كشتگان، سیاست ‏حكومت را از هر معنی و هدفی بی بهره گردانید. در هیئت وزیران مسابقه ای برای ‏بدست آوردن محبوبیت شخصی در میان مخالفان در گرفته بود. رفتار مجلس و ‏مطبوعات با سران پیشین حكومت و «شخصیت كشی» كسانی كه دیگر از حمایت و ‏قدرت مشاغل خود برخوردار نبودند، وزیران و سران را فلج می كرد. برای مسئولان ‏حكومتی دیگر یك دشمن هم بسیار بود. كنار رفتن از قدرت، برخلاف گذشته، می ‏توانست به معنی نابودی باشد. هیچ مقامی دیگر جرئت نداشت از سیاستهایی پیروی ‏كند كه، هرچه هم درست، گروهی را بیازارد. ساواك و ضداطلاعات ارتش مدعی ‏بودند كه دلایلی از تماس یكی از وزیران مؤثر با لیبی بدست آورده اند.‏

نشانه های هزیمت رژیم از همان ماه شهریور ١٣۵٧ آشكار شد. از آن پس دیگر ‏هرچه بود تزلزل در تصمیم، گریز از تصمیم، «دو دوزه بازی كردن» و خیانت و ‏گریز بود. دیگر هیچ كس به دیگری و به بقای رژیم اطمینانی نداشت و هركس می ‏كوشید گلیم خود را از موج بدر برد. رژیم در سراشیب بود مگر آنكه همه نیروی خود ‏را گرد می آورد و در یك ایستادگی نهایی با ضربت زدن به سران و گردانندگان ‏توطئه و نه كشتن و زخمی كردن تظاهركنندگان در خیابانها كشور را از پاشیدگی و ‏پریشانی رهایی می داد. در ارتش و دربار و ساواك عناصری بودند كه از راه حل ‏مقاومت پشتیبانی می كردند و زمینه را برای آن فراهم می ساختند.‏

روز ١٤ آبان ١٣۵٧ در تهران مانند معمول آن روزها گروههای جوانان و نوجوانان ‏به خیابانها ریختند و به آتش زدن و ویران كردن هتلها و بانكها و سینماها پرداختند. ‏روز پیش از آن در دانشگاه تظاهرات و تیراندازی شده بود و تلویزیون دولتی فیلمی ‏از آن تظاهرات، مونتاژ شده، نشان داد كه برای تحریك احساسات هر كسی كافی بود. ‏آنچه تظاهرات ١٤ آبان را متفاوت می كرد شركت جستن عوامل ساواك بود. وزیر ‏اطلاعات و جهانگردی وقت بعداً در دادگاه انقلاب گفت كه عوامل ساواك در حمله به ‏وزارتخانه او و آتش زدن آن شركت داشتند زیرا او مأمور رسیدگی به حمله عوامل ‏ساواك به تظاهركنندگان مسجد جامع كرمان بود. ‏

رفتار مشكوك پاره ای اعضا و مقامات ساواك را در آن ماههای آخر می توان به ‏عوامل گوناگون مانند ملاحظات شخصی رئیس ساواك، موضعهای مستقلی كه پاره ای ‏اعضای ساواك هم مانند بسیاری دیگر برای حفظ خود و تأمین آینده خود می گرفتند و ‏نیز رخنه عوامل افراطی در ساواك نسبت داد (۱۰) ولی در آن روز ۱٤ آبان ساواك ‏قصد داشت حكومت شریف امامی را سرنگون كند و راه را بر حكومت نظامیان ‏بگشاید. كاندیدای ارتش برای نخست وزیری، ارتشبد غلامعلی اویسی بود. در واقع ‏همه عناصری كه در حكومت از راه حل ایستادگی هواداری می كردند امید خود را به ‏اویسی بسته بودند.‏

روش شاه در همه آن ماهها نامشخص و متزلزل بود. او ارتش را به خیابانها می ‏فرستاد ولی دستور می داد تیراندازی نكنند – هرچند گاه و بیگاه از آن هم گریزی ‏نبود. فرماندار نظامی، اویسی، كه از تأثیر ناگوار این وضع بر روحیه سربازان ‏آگاهی داشت بارها به شاه اصرار ورزید كه اگر قرار نیست ارتش به وظیفه خود عمل ‏كند حكومت نظامی را بردارد، زیرا سربازانی كه از تظاهركنندگان دشنام یا گل ‏دریافت م ی كردند و بیحركت می ماندند روحیه خود را از دست می دادند. هم ارتش ‏در خیابانها فرسوده می شد و هم تظاهركنندگان از قربانیهای گاهگاهی كه می دادند ‏دلگرم می شدند.‏

مخالفت شاه با نظرگاههای اویسی و گماشتن ارتشبد غلامرضا ازهاری به نخست ‏وزیری در ۱۵ آبان ١٣۵٧ نشان می دهد كه شاه تا پایان از ارتش بیشتر می ترسید ‏تا از خمینی. اویسی در خرداد ۱٣٤۲ نشان داده بود كه در شرایط مساعد سیاسی ‏توانایی عمل و ایستادگی تا آخرین لحظه را دارد. در آن سال عزم نخست وزیر شرایط ‏سیاسی لازم را فراهم كرد. در ١٣۵٧ شاه می بایست خودش تصمیم بگیرد. او ‏ازهاری را ترجیح داد. مردی سالخورده و از نظر جسمی ناتوان كه شهرتش در ‏ملایمت و مصالحه بود و دیر ماندنش در سمتهای بالای ارتشی به سبب نامؤثر بودنش ‏به عنوان یك فرمانده. ازهاری پیش از نخست وزیری از شاه اجازه خواسته بود كه با ‏چند سخنرانی رادیو تلویزیونی مردم را آرام كند. او از ساده لوحی سیاسی خود در دو ‏ماهه بعد نشانه های فراوان دیگری بدست داد.‏

سخنرانیهای لابه آمیزش با توسل دائمی به خدا و رسول و «استدعاهای عاجزانه» اش ‏سبب شده بود كه او را به طعنه «آیت الله ازهاری» بنامند. ظاهر شدنهای تلویزیونی ‏او در آن هفته های تیره و تار یكی از مایه های تفریح خاطر معدود مردمان بود. ‏چهره درمانده و اندام لرزان او داستان عامیانه چهارپایی را به یاد می آورد كه در ‏پوست شیر رفت ولی تا صدای معروفش را سر داد هویت خود را آشكار ساخت و ‏مردم به جانش افتادند؛ و مردم به جان حكومت نظامیان افتادند.‏

شاه با تعیین ازهاری دومین اشتباه مرگبار خود را كرد و این بس نبود، حكومت او را ‏در یك سخنرانی باور نكردنی اعلام داشت. شاه در آن سخنرانی در یك جمله هم به ‏قیام مردم بر ضد بیرحمی و فساد اشاره كرد و هم به اینكه این انقلاب از سوی او، ‏شاهنشاه و فرمانده و رهبر و گرداننده كشور، پشتیبانی می شود. در هفته های آخر ‏حكومت شریف امامی كه شبح مداخله ارتش در افق سیاسی نمودار شده بود هواداران ‏رژیم با امیدواری و دشمنانش با هراس به آینده می نگریستند. ولی هنگامی كه شاه ‏رئیس ستاد ارتش را به ریاست دولت گماشت و بلافاصله با صدای لرزان گفت «من ‏پيام انقلاب شما را شنیدم» - او خود نخستین كسی بود كه واژه انقلاب را بكار برد – ‏همگان واقعیت را دریافتند: حكومت نظامیان نیز گام دودلانه و ناپخته دیگری در ‏سراشیب سقوط بود. اشتباه حقوقی نخست وزیر در گماردن فرماندهان نظامی به ‏عنوان وزیران كابینه، كه بزودی با برداشتن آنها تصحیح شد، و نمایش معمول مجلس ‏در حمله به دولت – در واقع رژیم – از همان آغاز چیز زیادی از هیبت نظامیان ‏نگذاشت. بزودی كابینه نظامی تبدیل به یك گروه درمانده شد كه سیاستهای شریف ‏امامی را با ناتوانی بیشتر دنبال می كرد.‏

در این احوال خمینی از نجف دور افتاده به پاریس و مركز ارتباطات بین المللی رفته ‏بود. یكی از نخستین ابتكارات دولت شریف امامی تماس با عراق در موضوع خمینی ‏بود، نه برای آنكه فعالیتهای او را محدود سازند كه به خوبی در توانایی و شاید مورد ‏تمایل عراق بود، بلكه برای جلب موافقت آن دولت به اخراج خمینی از عراق. ‏مذاكرات در تهران و نیویورك (به مناسبت اجلاس مجمع عمومی سازمان ملل ‏متحدت) میان دو دولت انجام گرفت و عراقیها كه از میهمان پر دردسر خود آسوده می ‏شدند به خمینی فهماندند كه باید برود. استدلال مقامات ایران آن بود كه خمینی در ‏نجف با گروهای زائران ایرانی تماس دارد  و  از آنجا نوارهای سخنرانیهایش  را، و  ‏پول، برای ملاها و  طلاب به ایران می فرستد.‏

خمینی در نیمه مهر ١٣۵٧ رهسپار پاریس شد. مقامات فرانسوی پس از آگاهی از ‏موافقت شاه و حكومت ایران به او اجازه اقامت دادند. هنگامی كه خانه اش در حومه ‏پاریس بزرگترین مركز فعالیت ضد رژیم ایران شد نظر سفارت ایران را جویا شدند. ‏وقتی تلگرامهای سفارت ایران به تهران بی پاسخ ماند مقامات فرانسوی با خود شاه ‏تماس گرفتند. نظر شاه و حكومت ایران آن بود كه ماندن خمینی در پاریس اهمیت ‏ندارد. حتی كار به جایی رسید كه وقتی فرانسویان تصمیم به اخراج خمینی گرفتند ‏حكومت ایران مداخله كرد و آنان را بازداشت. در برابر رویدادی كه یكی از نقطه ‏های برگشت اساسی انقلاب ایران بود رفتار حكومت ایران مانند همیشه توجیه ناپذیر ‏بود. در این تردید نیست كه فرانسویان هرگز حاضر نبودند بر خلاف میل ایران ‏خمینی را نگهدارند، ولی در برابر روش ایرانیان، آنها هم هرچه خمینی خواست ‏برایش كردند زیرا در پی حفظ منافع خود در ایران پس از شاه بودند

از پایگاه خود در پاریس، خمینی سیلی از تبلیغات ضد رژیم سرازیر كرد كه در نجف ‏هرگز امكان آن را نمی داشت. یك كاروان پایان ناپذیر دیداركنندگان سیاسی و مردان ‏طراز اول بازرگانی و صنعت ایران بسوی او روانه شد كه جرئت نمی كردند در ‏عراق به دیدارش روند. در تلویزیون فرانسه جامه دانهای پر پول را نشان می دادند ‏كه سرمایه داران بزرگ ایرانی در خانه اش در نوفل لوشاتو به خمینی پیشكش می ‏كردند – مردانی كه همه زندگی شان با رژیم درآمیخته بود و رهبری سیاسی همه چیز ‏را قربانی آنها كرده بود تا هرچه ثروتمندتر شوند. نمایندگان قدرتهای بزرگ غربی ‏نخستین بار در پاریس با او دیدار كردند. در پاریس او دیگر یك رهبر مخالف نبود؛ ‏یك رئیس حكومت جایگزین (آلترناتیو) آنهم با بخت پیروزی زیاد بود.‏

‏ شرح نا امید شدن امریكا از شاه و آغاز تلاشهای حكومت كارتر برای برقراری تماس ‏با رهبران جنبشی كه اصلاً نمی شناختند – در همه دستگاه حكومتی امریكا نسخه ای ‏از كتاب خمینی نبود – به صورتی مستند در آثار نویسندگان امریكایی آمده است. ‏درخواستهای همیشگی شاه از سفیران اامریكا و انگلیس برای اندرز و راهنمایی و ‏زیگزاگ رفتن های شاه، دست كم از آبان ١٣۵٧، دیگر تردیدی نگذاشته بود كه به ‏رهبری او امیدی نیست. هرچند امریكاییان نمی فهمیدند كه سیاست تردیدآمیز خود ‏آنها و به چند زبان سخن گفتنشان علت اصلی بی تصمیمی شاه است. اختلافهای میان ‏وزارت خارجه امریكا و مشاور امنیت ملی كارتر درباره ایران، پیامهای برژینسكی ‏به شاه كه استوار بایستد و اصرارهای شاه به سفیر امریكا، سالیوان، كه تأیید وزارت ‏خارجه را به او عرضه كند – آنچه در وزارت خارجه با آن موافقت نمی شد – و ‏تأكیدهای وزارت خارجه و خود كارتر بر اینكه حقوق بشر رعایت شود و با مردم در ‏خیابانهای تهران سخت رفتار نكنید، و همه داستانهای دلگیر دیگر را در آثار این ‏نویسندگان می توان یافت (رجوع به ۵).‏

شاه امریكاییان را به اشتباه افكنده بود كه توانایی غلبه بر بحران را دارد. امریكاییان ‏نیز شاه را به اشتباه افكنده بودند كه شاید طرحی كلی برای ایران دارند و دیگر او را ‏نمی خواهند. كسانی در دستگاه رهبری امریكا مسلماً شاه را نمی خواستند. ولی ‏سیاست امریكا آن نبود، زیرا امریكا سیاستی نداشت. از آبان ١٣۵٧ امریكا و هر ‏كشور خارجی دیگر كه در ایران منافعی داشت نگاه خود را به ایران پس از شاه ‏دوخته بود كه در آن خمینی برجسته ترین جا را داشت. از آن پس روش آنها بسیاری ‏از بدگمانی های ایرانیان را درباره دست قدرتهای غربی در انقلاب ایران تأیید می ‏كند. ولی در آبان كار رژیم عملاً تمام بود و نه می شد آن را به یاری خودش نگه ‏داشت و نه بر رغم خودش. شاه هنوز بر سر جای خود ایستاده بود، و جلوی هر اقدام ‏قاطعی را می گرفت، و برای پذیرفتن هر اندرز نادرست و گرفتن هر تصمیمی، هر ‏اندازه اشتباه آمیز، آمادگی داشت. با بودن شاه ارتش دست به هیچ كاری نمی توانست ‏بزند. برداشتن شاه نیز تنها از هم پاشیدن ارتش و كشور را تسریع می كرد؛ ایران ‏برای شرایط نبودن شاه، شخص او، سازمان داده نشده بود.‏

ستونهای رژیم به دست خود آن فرو می ریختند. چند ساعت پس از روی كار آمدن ‏ازهاری مأموران ساواك و اداره دوم ستاد ارتش به نام فرمانداری نظامی، هویدا و ‏شش وزیر پیشین و رؤسای پیشین ساواك و شهربانی و شهردار پیشین تهران و معاون ‏او – كه به سبب تشابه اسمی با كسی دیگر بازداشت شده بود و تا پایان كسی تن به ‏اعتراف به این اشتباه نداد و او را آزاد نكرد – و ده دوازده تن دیگر را دستگیر كردند. ‏اعتراض وزیر دادگستری دستگیری عده بیشتری را متوقف ساخت. در میان دستگیر ‏شدگان همه كس از مقامات دولتی و بازرگان و رئیس شركت تعاونی مسكن یك ‏وزارتخانه و پزشك شركت هواپیمایی ملی و مانندهای آنها دیده می شدند. در فهرست ‏‏۵۰۰ نفری رئیس ساواك ملاحظات شخصی كسان بسیار سهم داشته بود. بعداً در ‏حكومت بختیار چند وزیر و استاندار پیشین و یك افسر بازنشسته در سنین بالای هفتاد ‏كه توان راه رفتن نداشت و از رقیبان قدیمی رئیس ساواك بود بر آنها افزوده شدند.‏

بازداشت این گروه كه چند تنی از آنان از خارج بازگشته بودند كه كشور خود را در ‏آن روزهای سهمگین تنها نگذارند و چند تنی با همه توصیه ها و تهدیدها حاضر به ‏خروج از كشور نشده بودند، اثر دستگیری سه وزیر پیشین در دول شریف امامی را ‏شدتی چند برابر بخشید. بسیاری مقامات بالای كشوری به سرعت از كشور خارج ‏شدند یا خود را از رژیمی كه پاره های تن خود را می كند و پیش گرگان گرسنه می ‏افكند و اشتهای آنان را تیزتر می كرد كنار كشیدند. سازش كردن با دشمن در اذهان ‏بسیاری از رهبران رژیم راه یافت. دیگر منطقاً نمی شد از كسی وفاداری خواست ‏‏(۱۱).‏
‏ ‏
به رژیم مسلماً كسانی از سران آن خیانت كردند و جز چند تنی بقیه كیفر خیانت خود ‏را با جان یا هستی خویش دادند. شاه در «پاسخ به تاریخ» قره باغی را صریحاً به ‏خیانت متهم كرده است و در مصاحبه ای همین اتهام را بطور ضمنی بر فردوست ‏وارد آورده است. در اواخر پادشاهی خود روزی در یك گفتگوی تلفنی به مقدم گفته ‏بود «نمی دانم شما با ما هستید یا با آنها»‏‎ ‎‏(۱۲). در محافل حكومتی پیشین گفته می شد ‏مقدم بخشی از اعتبارات ویژه را كه در اختیار ساواك بود بهمراه اسناد همكاری ‏ملایان با ساواك به آیت الله طالقانی داد. دفتر طالقانی چه پیش از انقلاب و چه پس از ‏انقلاب هزینه های گزاف می كرد – از جمله مقرری دادن به چهار هزار خانواده. ‏پس از مرگش مأموران خمینی به زور اسلحه دفتر را تعطیل و اسناد و منابع آن را ‏ضبط كردند. خود مقدم در زندان به آزادی خود و حتی رسیدن به مقامهای بالا در ‏رژیم انقلابی خوشبین بود و حتی به دیگران اطمینان می داد كه مقدمات آزادیشان را ‏فراهم خواهد كرد. او پرونده های نام و نشان كارمندان و عوامل ساواك را دست ‏نخورده به رژیم تازه تحویل داد. افراد بيشماری از میان آنها، در كنار افسران و ‏سربازان و پاسبانان یا به فتوای ملایان به دست اوباش در شهرهای گوناگون «لینچ» ‏شدند یا به اعدام محكوم گردیدند. از مقامات ساواك و افسران ارتش گروهی از سوی ‏همكاران پیشین خود متهم به همكاری با انقلاب هستند. از كارمندان «دفتر ویژه» ‏فردوست یكی در رژیم انقلابی به ریاست ستاد ارتش رسید و چند تنی فرمانده یا ‏معاون فرمانده واحدهای نظامی شدند.‏

ولی در این زمینه باید درباره مفهوم خیانت توضیحی داد. خیانت در یك بافت اخلاقی ‏می تواند پیش كشیده شود. باید پاره ای باورهای اخلاقی در یك جامعه، یا هر هيئت ‏اجتماعی، قبول عام داشته باشد تا مفاهیمی مانند خیانت معنی بیابد. جامعه ایرانی، و ‏بویژه طبقه حاكم آن، كم و بیش در یك خلاء اخلاقی عمل می كند. قانون منفعت ‏جانشین قانون اخلاقی است و بزرگترین ارزشها به پول و مقام داده می شود. حتی ‏دین از درونه اخلاقی خود تهی شده است و به صورت یك معامله هر روزه میان ‏انسان و نیروی برتر پاداش و كیفر دهنده درآمده است.‏

مردانی كه همه عمر خود شنیده بودند «سیاست پدر و مادر ندارد» «نان را باید به ‏نرخ روز خورد» «برخلاف جریان نباید شنا كرد» «ما با كسی شیر نخورده ایم» ‏‏«دستی كه به دندان نتوان برد ببوس» و دهها ضرب المثل و تعبیرات دیگر كه زبان ‏فارسی را انباشته است؛ و دیده بودند هركس بیشتر به این روحیه وفادار مانده پاداش ‏بیشتری گرفته و زیان كمتری برده، با معیارهای دیگری می اندیشیدند. انقلاب ایران ‏فرصتی بود، و هنوز هم هست، برای نشان دادن عمق بی ایمانی و فرصت طلبی ‏گروههای بی شمار – و عمق نادانی گروههای بيشمار دیگر. در وقت پیچاپیچ هركس ‏توانست نشان دهد كه چه مایه ای دارد.‏

گروههای حاكم ایران در این انقلاب بویژه نمایش دلگیری از سست عنصری دادند. ‏رشگ و كینه و آزمندی؛ تنها خود را دیدن و به خود اندیشیدن؛ موفقیتهای كوچك را ‏بالاتر از مصلحت های بزرگ گذاشتن؛ در برابر هر قدرت برتر خم شدن، از پیش ‏هر خطر گریختن؛ هرجا می شد گوشه ای از منافع خود را بدر برد بهر قیمت سازش ‏كردن، به درجات هراس آوری از آنها به ظهور رسید. آنها كشور را ویران كردند. ‏ولی، جز چند تن معدود، خود را هم نجات ندادند. در این انقلاب نشان داده شد كه ‏مردانگی و شرافت و پایبندی به اصول و آزرم نه تنها صفات بزرگی است، صفات ‏سودمندی هم هست. برای نگهداری یك ملت، یك كشور، برای خوشبخت كردن ‏جماعات و نسلها نمی توان این صفات را حذف كرد.‏

یك شخصیت سیاسی بین المللی چندی پیش گفت «دوستی كه به تعهداتش عمل نكند از ‏دشمن بدتر است». در حفظ آزادی و تمامیت ملت، در حفظ صلح جهانی، آنچه در ‏زبانهای اروپایی كاراكتر می نامند و در فارسی باید به استواری منش ترجمه كرد ‏سهم حیاتی دارد. مردمی كه در مواقع خطر یا در برابر  وسوسه سود، دوستی و  تعهد ‏را زیر پا  می گذارند  از هیچ  چیز دفاع نخواهند كرد.  انسان نمی تواند دائماً مواضع ‏خود را تغییر دهد و باید یك جایی بایستد. خطر برای همه هست و وسوسه برای همه ‏پیش می آید. اما همه متزلزل نمی شوند. بسیاری از آنها كه متزلزل نمی شوند در ‏پایان برنده اند. به نام مصلحت اندیشی از اصول روی گرداندن درست نیست. از كجا ‏كه مصلحت در پافشاری روی اصول نباشد؟

در جامعه ای كه افراد بیشتر برای معایب اخلاقی خود پاداش می گرفتند حقیقتاً نمی ‏شد از خیانت سخن گفت. آن شهردار تهران كه استعفای خود را بنده وار به خمینی – ‏هنوز به قدرت نرسیده – تقدیم می داشت روی منطق سراسر زندگی خود و همگنانش ‏عمل می كرد. او دیده بود كه همه افتضاحات مالی كه با نامش آغشته بود مانع از ‏رسیدنش به مقامهای بالا نشده بود. چه كسی از او صفات والای انسانی خواسته بود؟ ‏مگر نه آنكه همه پیشرفتهای خود را در سایه وجهه های تیره تر شخصیت خود بدست ‏آورده بود؟ او به رژیمی كه همه چیزش را از آن داشت خیانت می كرد یا به «قانون ‏اخلاقی» كه برآن رژیم فرمان می راند وفاداری می نمود؟

به زندان انداختن سران رژیم را ضرب شصت دیگری تكمیل كرد. فهرستی از نام ‏كسانی كه پولهایی را به خارج فرستاده بودند انتشار یافت. بیشتر ارقامی كه ذكر شده ‏بود به نحوی آشكار ساختگی و اغراق آمیز بود. پاره ای صحت داشت و معاملات ‏عادی بازرگانی را در بر می گرفت. بقیه مبالغ كوچكی مربوط به خرید ارزهای ‏مسافرتی یا تحصیلی بود كه تهیه كنندگان فهرست به دلخواه خود هزار و میلیون برابر ‏كرده بودند. بیشتر آنها كه نامشان در آن فهرست آمد اكنون در خارج زندگی های ‏بسیار محدود و مختصری دارند. در تهیه آن فهرست دشمنان «لیبرال» و تندروی ‏رژیم همكاری كرده بودند.‏

واكنش دولت در برابر توطئه دشمنان به منظور بی اعتبار كردن رژیم، ممنوع خروج ‏كردن كسانی بود كه نامشان در فهرست آمده بود و بی هیچ اساسی متهم شده بودند ‏‏(هرچند اساساً خروج ارز به موجب قانون آزاد بود). بجای بررسی اتهامات و ‏مجازات افترا زنندگان، دولت بر اتهامات آنان صحه گذاشت. شمار بزرگی از سران ‏رژیم بدین ترتیب به اتهامی كه نه صحت داشت و نه قانوناً جرم بود بدنام شدند. رژیم ‏مصمم بود در ضربت زدن بر خود از دشمنانش پیش افتد.‏

اینكه در جریان دستگیر كردنها و اجازه خروج دادنها و انتشار نامها در روزنامه ها ‏چه فرصتها برای سوءاستفاده به دست پاره ای مقامات و روزنامه نگاران افتاد خود ‏داستان دلتنگ كننده دیگری است. بر سر آتشفشان گروهی نشسته بودند و با هم تصفیه ‏حساب می كردند و از هم «حق و حساب» می گرفتند.‏

اگر رژیم در دشمنی با هواداران خود چالاك بود در برابر دشمنانش رفتاری دیگر ‏داشت. در اواخر حكومت ازهاری شورای فرماندهان نظامی و انتظامی پیشنهاد رئیس ‏شهربانی را تصویب كرد كه در آن دستگیری فوری چند صد تن از گردانندگان ‏اعتصابات و راه پیماییها، كه همه در آن لحظه زیرنظر بودند، و فرستادنشان به ‏جزیره كیش پیش بینی شده بود. جانشین رئیس ستاد ارتش تصمیم جلسه و آمادگی ‏فرماندهان نیروی هوایی و دریایی و هوانیروز را برای انتقال زندانیان به جزیره و ‏حفاظت آن تلفنی به آگاهی شاه رسانید. پس از پانزده دقیقه پیغام تلفنی شاه رسید كه با ‏طرح موافقت نكرده است.‏

دو هفته ای از حكومت ازهاری نگذشته بود كه زمزمه تغییر آن در دربار برخاست و ‏دست دولت را ناتوانتر كرد. موج اعتصابات در این حال كشور را به فلج كامل نزدیك ‏می كرد. با همه تسلیم دولت قبلی به درخواستهای «صنفی» و سیاسی گروههای ‏گوناگون كاركنان دولت و بخش خصوصی و صنایع دولتی، افراطیان مذهبی و چپ ‏گرایان سلاح اعتصابات سیاسی را همچنان از دست ننهادند. در جنوب گروهی از ‏زندانیان سیاسی آزاد شده، اعتصاب صنعت نفت را سازمان دادند و با هیچ واكنش ‏جدی روبرو نشدند. سرلشكر حسن پاكروان، یك رئیس پیشین ساواك، از مقدم پرسیده ‏بود مگر سازمان امنیت نام محركان اعتصاب را نمی داند كه اقدامی بر ضد آنها نمی ‏كند؟ وقتی مقدم پاسخ منفی داده بود گفته بود پس ساواك در همه این سالها چه می ‏كرده است و پاسخ شنیده بود كه زمین می خریده است! (۱٣).‏

روش دولت در برابر اعتصابات آمیزه ای از لابه و تهدید بود و در همه جا تن زدن ‏از اقدامات قاطع. در خوزستان فرماندار نظامی كه توانسته بود با مانوری ماهرانه و ‏بی هیچ خشونتی به اعتصاب مهندسان برق پایان دهد از سوی مقامات مركزی ‏سرزنش شد. در تهران مأموران فرمانداری نظامی كه انباری را با در حدود ١۰۰۰ ‏‏«پلاكارد» و شعارهای ضدرژیم توقیف كرده بودند پس از تلفن بهشتی به مقامات ‏حكومتی انبار را آزاد كردند تا تظاهركنندگان روز بعد بتوانند آنها را با خود ببرند. در ‏آن اواخر تلفنهای رهبران مذهبی مخالف وزنی به مراتب بیش از وزیران كابینه ‏داشت. هیچ كس در دولت از این تضاد در شگفت نمی ماند كه چرا باید ‏تظاهركنندگان را در خیابانها گاه و بیگاه به گلوله بست ولی از رهبران آنان فرمان ‏برد و انگشتی هم بر روی آنان دراز نكرد؟

مقدم، خستگی ناپذیر، استراتژی آشتی ملی خود را دنبال می كرد. او كه از بی ‏تصمیمی شاه به ستوه آمده بود امید خود را یكسره به مخالفان بست. به كسی كه اظهار ‏تعجب كرده بود چرا سربازان را به خیابانها می فرستند كه شاهد تظاهرات مردم باشند ‏گفته بود «به اعلیحضرت بگویید» (۱٤).‏

با آنكه كریم سنجابی پس از سفر خود به نوفل لوشاتو و مصاحبه اش در تهران دشمنی ‏خود را با قانون اساسی و شاه اعلام داشته بود و به جمهوری اسلامی خمینی پیوسته ‏بود و بهمین سبب چند روزی بازداشت شده بود، به نظر رئیس ساواك بهترین ‏كاندیدای نخست وزیری بود و او را نزد شاه فرستاد. ولی سنجابی در دیدارش با شاه ‏به توافقی نرسید.  شاه سنجابی را  پیش از  آن  تحقیر می كرد كه كشور را به او بسپارد ‏و برود. پس از او نوبت غلامحسین صدیقی، یك رهبر دیگر جبهه ملی، بود كه بیرون ‏رفتن شاه را از ایران به مصلحت نمی دانست ولی پیشنهاد می كرد شورای سلطنت ‏تشكیل شود و شاه به گوشه ای در شمال یا جنوب برود و استراحت كند. این پیشنهاد ‏به سبب یك اشكال حقوقی كه بر آن وارد گردید رد شد: چگونه می شد هم شاه در ‏ایران بماند و هم شورای سلطنت تشكیل یابد. گویی نمی شد شرط بیمار شدن شاه را ‏پیش كشید. اما اشكال واقعی شرایط صدیقی این بود كه اصرار داشت شاه در ایران ‏بماند و این چیزی بود كه شاه نمی خواست. سرانجام راه حل شاپور بختیار را كه با ‏مقدم به دیدار شاه رفت پذیرفتند – شاه از ایران برود و شورای سلطنت تشكیل گردد. ‏شاه حساب می كرد با گماردن افراد مورد اطمینانش در سمتهای حساس ارتش می ‏تواند آن را در دست داشته باشد و امیدوار بود بختیار بخواهد یا بتواند او را ‏بازگرداند. در واقع تاكتیك رفتن از ایران یا تهدید بدان برای برگرداندن افكار عمومی، ‏مدتها بود ذهن شاه را مشغول داشته بود. به موجب اطلاع خصوصی، دست كم سه بار ‏از اردیبهشت تا مهر ۱٣۵٧ نزدیكان شاه از قول او گفته بودند كه اگر وضع بهبود ‏نیابد شاه ممكن است برود و رنجش خود را از مردم قدرناشناس به این صورت نشان ‏دهد.‏

در واشنگتن نیز كفه آنها كه هواداران لیبرالها و میانه روان ایرانی بودند – بزودی ‏آنها هوادار خمینی شدند – چربید. كارتر به این نتیجه رسیدكه می بایست شاه را كه ‏مدتها بود از نقش رهبری خود كناره گرفته بود و حضورش جز مانعی بر سر هر راه ‏حل قاطع نبود كنار گذاشت و همه امیدها را به رهبران جبهه ملی و نهضت آزادی ‏بست. به شاه كه پیوسته از سفیران امریكا و انگلیس می پرسید چه باید بكند گفتند باید ‏برود. سفیران دو كشور به درخواست شاه با هم به دیدار او می رفتند.‏

برای آنكه ارتش در نبودن شاه از هم نپاشد، یا برضد بختیار كودتا نكند، یا اگر همه ‏چاره ها منحصر شد و افراطیان تن به هیچ سازشی ندادند دست به كودتا بزند (به ‏اصطلاح امریكاییان «مشت آهنین») برای آنكه زمینه این هر سه فراهم گردد، ژنرال ‏هویزر را به ایران فرستادند كه به همان اندازه برای مأموریت غیرممكن خود مناسب ‏بود كه انتصابهای قبلی و بعدی خود شاه. در واشنگتن هیچ تصمیم روشنی نداشتند. ‏مأموریت هویزر در واقع پرده ای بود كه رهبری امریكا بر بی تصمیمی و بی تكلیفی ‏خود می كشید. هویزر در آن فضای آشفته و پر از بدگمانی و شكست خورده، در حالی ‏كه چند تن از سران ارتش و مقامات بالای امنیتی با رهبران مخالف در تماس دائم ‏بودند محكوم به ناكامی بود. درغیاب شاه و بدون تعهد روشن و مستقیم امریكا در ‏برابر سران ارتش هیچ راه حلی نبود. نه ارتش را می شد نگهداشت نه حكومت را. نه ‏جلوی بازگشت خمینی را می شد گرفت نه واژگونی رژیم را.‏

شاه با توجه بیش از اندازه اش به نظر خارجیان همه راهها را بر روی خود و كشور ‏و حتی آنها بسته بود. حتی اگر تصمیم به رفتن شاه از امریكا بود جهان پایان نمی ‏یافت. وضع شاه بدتر از ژنرال «چون» در كره جنوبی نبود كه با حضور چهل هزار ‏سرباز امریكایی در خاك خود و اخطارهای مداوم و صریح رئیس جمهوری و وزارت ‏خارجه امریكا، در اوضاع و احوال بسیار خطرناك پس از كشته شدن رئیس جمهوری ‏پارك چونگ هی، از رژیم خود دفاع كرد و از تهدید قطع كمكهای امریكا نهراسید و ‏سرانجام بر راه خود رفت. یا بدتر از رژیم گواتمالا نبود كه پس از فشارهای حكومت ‏كارتر در موضوع حقوق بشر، خود كمكهای نظامی امریكا را رد كرد و تسلیم نشد و ‏اكنون امریكاست كه می كوشد آن را به پذیرفتن كمكهای خود متقاعد سازد.‏

مقایسه میان رژیمهای ایران و كره جنوبی و بویژه گواتمالا به هیچ روی در میان ‏نیست. ولی اوضاع آن روز ایران خطرناكتر و بستگی آن به پشتیبانی امریكا بیش از ‏كره جنوبی و گواتمالا نبود. شاه از آغاز می بایست چشمانش را از دهان سفیران ‏امریكا و انگلیس بر می گرفت و بر واقعیتهای كشور خود می دوخت. شاید در آن ‏زمستان ١٣۵٧ دیگر نمی شد رژیم و كشور را نجات داد ولی در این صورت نمی ‏توان مسئولیتها را به گردن كنفرانس سران غربی در گوادالوپ گذاشت كه چند روزی ‏پیش از سفر شاه تشكیل شد و پس از آن وزیر خارجه امریكا خبر رفتن شاه را از ‏ایران اعلام داشت. اگر رفتن و ماندن شاه در نتیجه نهائی تأثیری نمی گذاشت همه ‏بحثها بیهوده است. اما اگر فرض بر این باشد كه در صورت ماندن می برد، این خود ‏او بود كه رفت.‏

پیش از رفتنش شاه قره باغی را به ریاست ستاد ارتش گماشت، مردی كه در میان ‏سران ارتش حیثیتی نداشت و به صفات فرماندهی شناخته نبود. به نظر می رسد شاه تا ‏واپسین روزها از اقدام ارتش می ترسید – بیش از هر احتمال دیگری. انتصاب قره ‏باغی و رفتن شاه در حكم امضای فرمان از هم پاشیدگی ارتش بود. خود قره باغی ‏نیز این را می دانست و به هركس متوسل شد تا شاه را از رفتن باز دارد. وقتی ‏كوششهایش به جایی نرسید همه نیرویش را گذاشت و سر خود را نجات داد.‏

سفر شاه برای خود او موقتی می نمود. خانواده سلطنتی حتی بسیاری از لوازم ‏شخصی را همراه نبردند. شاه امیدوار بود با رفتنش مردم به خود آیند و او را باز ‏گردانند. او به درستی پیش بینی می كرد كه امنیت و رفاه ایران بی او پایدار نخواهد ‏ماند و همه آینده آن به خطر خواهد افتاد. ولی اشتباه می كرد كه انتظار داشت مردم ‏به هیجان آمده از چنین دوراندیشی ها برخوردار باشند یا حكومت بختیار بتواند بر سر ‏كار بماند، چه رسید كه او را بازگرداند. خاطره ۲۵ مرداد در ذهن او بود. ولی در ‏گوشه دیگری خاطره دیگری، دست كم به همان نیرومندی جای گرفته بود: شاه ‏سلطان حسین صفوی كه در كاخش بدست شورشیان افغان كشته شد. در روان بسیار ‏پیچیده او مسلماً ملاحظات دیگری نیز در كار بود: آرزوی دور بودن از رویدادها و ‏تصمیمهای ناگوار؛ رنجش از قدرناشناسی و ناپایداری مردمی كه تنها هفت هشت ماه ‏پیش همه خیابانهای مشهد را برای خوشامد گفتن به او پر كرده بودند و خیابانهای هر ‏شهر دیگری را پر می كردند؛ و بر همه اینها البته باید بیماری او را افزود.‏

در واقع شاه از همان آغاز بحران تمام شده بود. یك وزیر كه روز شنبه ١۸ شهریور ‏‏١٣۵٧، یك روز پس از به اصطلاح جمعه سیاه، او را دیده بود می گوید كه شاه به ‏اندازه ده سال پیر شده بود و لرزان راه می رفت و وقتی به بحث درباره اوضاع ‏پرداخته بود به حال گریه افتاده بود. در همه ماههای پس از آن هرچه گزارش از حال ‏شاه بود حكایت از افسردگی و بهت و سردرگمی او می كرد. شبها نمی خوابید و تا ‏دیر وقت به دیدن فیلم می گذراند. هركه او را در آن ۵ ماه آخر دیده است، خاطره ای ‏از مردی در هم شكسته دارد.‏

از سفر شاه تا سقوط رژیم در ۲۲ بهمن ١٣۵٧ حوادث با شتاب اجتناب ناپذیری سیر ‏كرد. خمینی به رغم كوششهای بیهوده ای مانند بستن فرودگاهها به تهران بازگشت و ‏دست كم دو میلیون تن به استقبالش رفتند. او پیروز شده بود و مردم بدنبال ‏پیروزمندانند. ارتش بی سرو بی فرمانده زیر ضربات تاب نیاورد و از هم گسیخت. ‏بامداد ۲۲ بهمن فرماندهان ارتشی در جلسه ای گرد آمدند كه فردوست نیز، با آنكه ‏سمت فرماندهی نداشت، در آن شركت جسته بود. همه آنها، از سرسختان و وفاداران، ‏تا خودباختگان و خیانتكاران، نامه ای امضا كردند به این مضمون كه ارتش در ‏كشاكشهای سیاسی بیطرف است و به سربازخانه ها باز می گردد. بلافاصله ‏گروههای مسلح به پادگانهای تهران حمله بردند و تا شب هنگام همه آنها را تصرف ‏كردند. دولت كه نه پایگاه مردمی داشت، نه پشتیبانی نظامی و نه تسلطی بر دستگاه ‏اداری – بیشتر وزیران را به وزارتخانه ها راه نمی دادند – مانند خانه مقوایی فرو ‏ریخت. در واقع راه حل روی كار آوردن حكومت بختیار تنها به یك كار می آمد – به ‏فراهم كردن نمای آبرومندی برای رفتن شاه از كشور. ساده لوحی زیادی می خواست ‏كه انتظار داشته باشند آن حكومت بیش از آن بتواند. همه چیز بر ضد آن بود.‏

 

برندگان انقلاب

وقتی انقلاب پیروز شد مدعیان زیادی یافت و در واقع بسیار كسان در آن سهم داشتند. ‏گروههای بيشمار مردم، هركس در مرحله ای، به موج انقلابی پیوسته بودند. در راه ‏پیمایی های چندصدهزار نفری، خانمها با پالتوهای پوست در كنار وزیران پیشین و ‏سرمایه داران و مقاطعه كاران معروف شركت می جستند. كارمندان دولت و ‏كارگران، اعتصابها را راه می انداختند. دانشجویان و دانش آموزان عموماً نیروهای ‏فعال انقلابی را تشكیل می دادند. كاسبكاران و بازاریان خزانه های ملایان را از پول ‏می انباشتند و راه پیمایی ها را سازمان می دادند. حتی اداره زندانها در چند ماه اول ‏انقلاب با بازاریان بود. توده های خانه بدوش شهری صفهای تظاهركنندگان را انبوه ‏می ساختند و زنانشان در بهشت زهرا مویه گران حرفه ای بودند و بر نعش هر ‏‏«شهید» كه از راه می رسید، اگر خود عجوزی نودساله و از ضعف پیری مرده بود، ‏شیون می كشیدند. حتی كارگران «میهمان» افغانی از حق خود به گردن انقلاب سر ‏بلند بودند.‏

فداییان و مجاهدان و گروههای انشعابی دیگر ماركسیست و كادرهای حزب توده سهم ‏خود را در پیكارهای خیابانی و ترتیب دادن اعتصابها و گرداندن رادیو تلویزیون و ‏مطبوعات و پیكار مسلحانه مرحله آخر ادا كرده بودند. «لیبرالها» در موقع حساس به ‏رهبری ملایان گردن گذاشته بودند و «وحدت كلمه» را نگهداشته بودند. فلسطینی ها و ‏‏«الا ملی» ها پاره ای از مأموریتهای ناپاكتر انقلابیان را برایشان انجام داده بودند. ‏بخش فارسی رادیو بی بی سی كه تنی چند از مخالفان سر سخت حكومت ایران در آن ‏نفوذ داشتند از صورت هوادار انقلاب در اوایل به صورت تعزیه گردان آن در اواخر ‏در آمده بود و لابد آن را به عنوان یك پیروزی حرفه ای تلقی می كرد. مطبوعات بین ‏المللی در دامن زدن به انقلاب از رسانه های رسمی و نیمه رسمی خود كشور كم ‏نداشتند. حكومتهای كشورهای بزرگ غربی آنچه از دستشان برآمده بود انجام داده ‏بودند تا در ایران پس از شاه جای خود را نگهدارند. سوریه و لیبی بویژه از پیشامدها ‏خرسند بودند. آنها موازنه استراتژیك را در خاورمیانه تغییر داده بودند. شوروی كه ‏خود در مراحل پایانی به انقلاب پیوسته بود از سهم بزرگ دست نشاندگانش، در ‏داخل و خارج ایران، در پیروزی انقلاب خرسند بود. انقلاب امكانات بی حسابی برای ‏اعمال نفوذ و استیلا بر یكی از كشورهای مهم استراتژیك در دسترس می گذاشت.‏

اما برنده اصلی انقلاب آنها بودند كه آن را براه انداختند. بقیه، پیوستگان و همراهان ‏بودند. آخوندها و مذهبیان افراطی و قشری؛ بازاریان و كاسبكارانی كه تولید و ‏بازاریابی انبوه و نوین آنها را تهدید می كرد؛ طبقه پایین متوسط و روستاییان ریشه ‏كن شده و خانه بدوش شهری – خمیرمایه های جنبشهای فاشیستی، نامشان هرچه ‏باشد – نیروی اصلی انقلاب بودند. مردمانی سخت محافظه كار و ناراضی كه ‏ارزشهایشان به خطر افتاده بود و جهان محدودشان دگرگون می شد و می خواستند ‏زمان را بایستانند و عقربه را به عقب بكشند.‏

تظاهرات و راه پیمایی های بزرگی كه از عید فطر ۱٣۵٧ به بعد سازمان یافت با ‏رهبری و پشتیبانی این عناصر بود. اكثریت ملاها و طلاب – جمع آنها به ۲۰۰ هزار ‏تن تخمین زده می شود – به صف انقلابیان پیوسته بودند و با دست گشاده پول خرج ‏می كردند. وقتی یحیی علامه نوری، ملایی در شرق تهران كه تظاهرات ١٧ ‏شهریور را راه انداخت، دستگیر كردند، نزد او و در حساب فرزندان خردسالش بیش ‏از ١۰۰ میلیون ریال یافتند.‏

هیئتهای مذهبی محله ها به یاری مسجدها و با تجربه زیادی كه در راه انداختن دسته ‏های عزاداران داشتند ستون فقرات تظاهرات بودند. بازاریان در هرجا نه تنها خزانه ‏جنبش انقلابی را پر پول كردند، افراد بيشماری را  كه در  اختیار داشتند  به مبارزه  ‏راندند.  آنها بودند كه به  اعتصاب كنندگان  پول می رساندند مبادا زیر فشار مالی دست ‏از اعتصاب بردارند. در واقع بازار سهم قاطع در پیروزی انقلابی داشت كه به ‏رهبری ملایان صورت گرفت.‏

انگیزه ها و عواملی كه گروههای گوناگون را به صفهای انقلابی راند بسیار بود.‏
ناراضیان – كه رژیم با سیاستهای نسنجیده و عموماً نالازم، كوشش در افزودن بر آنها ‏داشت – در دشمنی و كینه به جایی رسیده بودند  كه بهربها  واژگونی رژیم  را می ‏خواستند.  بسیار  شنیده می شد كه می گفتند این رژیم برود، جایش هرچه می خواهد ‏بیاید. دشمنی كور در پیوستن به انقلاب تقریباً همان سهم را داشت كه فرصت طلبی ‏محض. گروههای بيشمار صرفاً به جریان برنده پیوستند. آنها می خواستند روی آب ‏باشند. جهت سیل برایشان اهمیتی نداشت.‏

چپگرایان تندرو و ماركسیستها حتی بیش از مذهبی های تندرو آرزوی یك انقلاب را ‏می كشیدند. نیروی اصلی آنها جوانان و نوجوانانی بودند با ایدئالیسمی وحشیانه و بی ‏مدارا، با مایه فرهنگی اندك كه فرمولهای سطحی را بجای علم گرفته بودند و بیشتر ‏از طبقه پایین متوسط می آمدند. انقلاب برایشان فرصتی بود كه دشمن نیرومندتر را ‏به دست دشمنی كه می پنداشتند ناتوانتر است از پای در آوردند. آنها هنوز خود را ‏میراث بران انقلاب می شمارند، ولی تاكنون، بیشتر، قربانیان آن بوده اند.‏

لیبرالها – هواداران  جبهه ملی  و   مذهبیان  میانه روتر  و  رادیكالهایی كه  تاكتیكهای  میانه ‏رو  را می پسندند و چپگرایان میانه رو و همه عناصر دمكرات منش كه در نخستین ‏مراحل، رهبری جبهه ملی را پذیرفتند و عموماً از طریق آن به رهبری ملایان گردن ‏نهادند – دیر پیوستگان به انقلاب بودند. آنها در اصل از اصلاحات سیاسی و اجرای ‏درست قانون اساسی هواداری می كردند. اگر رهبری رژیم دست عوامل بزرگ فساد ‏را، كه ده پانزده تنی بیش نبودند، دور می كرد و اجازه بحث مؤثر درباره اولویتها  و  ‏سیاستها و  برنامه ها می داد  ( آنچه بدان مشاركت نام نهاده  شده بود و سخن از آن می ‏رفت و عمل بدان نمی شد) و از تسلط مطلق خود بر فراگرد تصمیم گیری می ‏كاست اختلاف زیادی میان آن و لیبرالها نمی ماند.‏

سهم این لیبرالها در انقلاب به مرحله اعتراض آن محدود می شود. اشتباهی كه هنوز ‏از آن بدر نیامده اند این است كه چند نامه انتقادآمیزی را كه با اطمینان به پیامدهای ‏بیخطر آن به نخست وزیر و شاه نوشته شد و چند حركت اعتراض آمیز سالهای آخر ‏پیش از انقلاب را به عنوان انقلاب قلمداد می كنند. ولی اعتراض را بجای انقلاب ‏نباید گرفت. چه در رهبری، چه در نیروهای شركت كننده، چه در شعارها و هدفها و ‏بویژه در ابعاد میان این دو تفاوتهای بزرگ بود.‏

اشتباه دیگر آنها – كه شاید بیشترشان اكنون از آن بدر آمده اند – آن بود كه وقتی سر ‏رشته آشكار از دستشان بدر رفت، در همان تابستان ۱٣۵٧، راهشان را از فاشیستهای ‏مذهبی جدا نكردند و نیروی مستقلی نماندند كه به احتمال زیاد می توانست كمك كند و ‏كشور را نگهدارد و پس از برقراری نظم و اقتدار حكومتی، یك حكومت جایگزین به ‏ملت عرضه دارد.‏

انقلاب از وقتی آغاز شد كه عوامل مذهبی با همه نیروی خود به میدان آمدند و ‏تظاهرات بزرگ را بر پا كردند ــ وقتی شعارهای تند ضد رژیم در قالب شعارهای ‏مذهبی از دهان هزاران تنی برخاست كه از سوی رهبران مذهبی رهبری و از سوی ‏بازار پشتیبانی مالی می شدند. حركت انقلابی از هنگامی معنی یافت كه دسته های ‏مسلح و تعلیم یافته از پناهگاهها و اردو گاههای خود در كوبا و لبنان (زیر نظر ‏فلسطینی ها والامل) و یمن جنوبی و اروپای شرقی به ایران سرازیر شدند و زیر ‏پوشش مذهب و عزاداری و با شعارهای اسلامی به غارت و سوختن و ویران كردن ‏پرداختند.‏

وقتی انقلاب آغاز شد، یعنی هنگامی كه توده های بزرگ مردم در خیابانها به حركت ‏درآمدند و سرنگونی رژیم را خواستند لیبرالها نقش فرعی داشتند و می كوشیدند ‏صدایشان را از میان فریاد جمعیت انبوه به گوشها برسانند و هنگامی كه نتوانستند، با ‏آنها هماوا شدند. آنها دنباله روی انقلاب بودند نه پیشروان آن؛ آنها بیعت كردند نه ‏رهبری. آنها آرمانهای یك عمر خود را با نخستین نهیب مذهبیان به فراموشی سپردند ‏و به شعار جمهوری اسلامی پیوستند. درست است كه موج اعتراض را آنها آغاز ‏كردند ولی میان زمزمه اعتراض آمیز و غریو انقلابی كه از نیمه ١٣۵٧ برخاست ‏تفاوت بسیار است. دعوی آنان بر انقلاب آن است كه وقتی به جنبش درآمد هرچه ‏توانستند برای پیروزیش انجام دادند.‏

اینكه می گویند انقلاب منحرف شد و ملت گول خورد از این اشتباه بر می خیزد. ‏انقلاب به هیچ روی منحرف نشد و از آغاز، از همان نیمه ١٣۵٧ خط خود را چنانكه ‏در كتاب ولایت فقیه و سخنرانیهای خمینی آمده بود و چنانكه در ١۵ خرداد ١٣٤۲ ‏عملاً نشان داده شده بود دنبال كرد. رهبری انقلاب – ائتلافی از مذهبیان قشری و ‏تندرو و ماركسیستهای گوناگون – از آغاز می دانست چه می خواهد و هدفهای خود ‏را نیز پنهان نكرد.‏

اگر لیبرالها ترجیح دادند خرداد ١٣٤۲ را ندیده بگیرند – قیامی كه برضد اصلاحات ‏ارضی و بویژه آزادیهای سیاسی زنان صورت گرفت و پس از شكست آن بود كه ‏خمینی موضع ضداستعماری گرفت و به لایحه مصونیت قضائی نظامیان امریكایی در ‏ایران حمله كرد – یا نوشته ها و سخنان خمینی را نخوانند یا فراموش كنند؛ اگر دلشان ‏خواست رهبران مذهبی را كه اسلحه بدست می گرفتند و با گروههای تروریست ‏ارتباط داشتند مردان وارسته ای بدانند كه پس از پیروزی به مدارس و مسجدهای خود ‏باز خواهند گشت این دیگر مربوط به خودشان است.‏

در همان سفر سنجابی، رهبر جبهه ملی، به پاریس در آبان ١٣۵٧ خمینی تردیدی ‏برای او نگاذشته بود كه این بار ملایان حاضر نیستند اشتباهات طباطبائی و بهبهانی ‏‏(رهبران مذهبی انقلاب مشروطیت) و كاشانی (رهبر مذهبی پیكار ملی كردن نفت) را ‏‏– تكرار كنند. پیامهای بعدی او به سنجابی درباره رهبری مبارزه به اندازه كافی ‏روشن بود كه جایی برای امثال جبهه ملی در تصمیم گیریهای آینده نمی شناسد. اگر ‏هم لیبرالها در انقلاب سهمی داشتند از آن هنگام كه سنجابی ها و بازرگان ها در ‏پاریس به دست بوس خمینی رفتند و به اوامر او گردن نهادند دیگر چیزی از آنها ‏نماند.‏

در انقلاب فریب و انحرافی نبود. دو طرز تفكر افراطی اسلامی و ماركسیستی برای ‏درهم شكستن نظام موجود چندگاهی متحد شدند، بی انكه كمترین توهمی درباره عمق ‏تعهد هر كدامشان نسبت به آیین و آموزه داشته باشند و بی آنكه اندكی از عمق بيرحمی ‏خود را بپوشانند. كافی بود كسی رویدادها را بی عینك كینه جویی و فرصت طلبی ‏بنگرد و سیر ناگزیر حوادث را به روشنی پیش بینی كند. آن لیبرالها و میانه روان كه ‏وقتی یكایك از گردونه انقلاب پیروزمند به بیرون پرتاب شدند یا زیر چرخهای آن ‏افتادند  چشمان  خود را باور نمی داشتند،  درباره  ارزش خود  بیش از  اندازه  مبالغه می ‏كردند. این مبالغه را هنوز كسانی در درون و بیرون ایران می كنند.‏

لیبرالها و چپگرایان میانه رو اگر در جایی فریب خوردند در ارزیابی نیروی خودشان ‏بود وگرنه خوب می دانستند كه رهبری مذهبی انقلاب و پشتیبانان رادیكال آن در ‏درون و بیرون ایران هیچ توجهی به آرمانهای آنان ندارند.  از میان این لیبرالها  آنانكه  ‏از پیش با رهبران مذهبی  دمخور  بودند دشوارتر می توانند ادعا كنند كه مقاصد و ‏جهت فكری آنان را نمی شناخته اند. مسئله همه آنها فرصت طلبی بود نه اشتباه و ‏فریب خوردن. می خواستند در طرف برنده باشند، هركه بود. امروز هم كه از مذهب ‏رزمجو سرخورده اند و از سوی آن به دور افكنده شده اند به یك گرایش افراطی دیگر ‏‏– اسلام در قالب ماركسیسم – روی می آورند. یك یوغ را با یوغ دیگری جانشین می ‏كنند. این بار هم فریب و اشتباهی در كار نیست. غنیمت شمردن فرصت است. این بار ‏البته بسیار بعید است كه میوه تلخ گزینش فرصت طلبانه خود را بچشند زیرا بخت ‏پیروزی ندارند. ولی اگر پیروز و باز سرخورده و به كناری افكنده شدند چه خواهند ‏گفت؟

استناد این گروهها به انقلاب پایه های ایدئولوژیك آنان را سست می كند. زیرا انقلاب ‏با رهبری و هدفهای اعلام شده اش هیچ ربطی به آنها و بتهایی كه می سازند ندارد. ‏چسباندن انقلاب به مصدق كوشش دردناكی است. مصدق یك روشنفكر غیرمذهبی ‏‏(لائیك) و طرفدار قانون اساسی و مشروطیت بود و از این انقلاب و رهبران آن شهر ‏به شهر می گریخت. نمی توان هم از مصدق اعتبار گرفت و هم از انقلابی كه از ‏روز اول، از نخستین مرحله خود در‎ ‎‏١٣٤۲‏‎ ‎، گفته بود خواهان بازگرداندن جامعه به ‏قرون وسطی به یاری شیوه ها و تكنیك های نوین مغزشویی و سركوبی است. اگر ‏انحرافی در میان بود از سوی لیبرالها و میانه روان بود كه تا دیدند به یاری مذهب ‏رزمجو می توان مردم را به خیابانها ریخت همه اصول خود را زیر پا نهادند.‏

كوری و فلج ذهنی در برابر انقلاب منحصر به لیبرالها نبود كه بهرحال از سال ‏نخست انقلاب خود را بدان گره زده بودند. گردانندگان و سران رژیم و طبقه حاكمی ‏كه آنگونه بدست خودش كشوری را به دشمنانش سپرده بود گمراه تر بودند. تسلیم ‏كردن خود به آسانی؛ آماده بودن برای محاكمه «زیرا من كه كاری نكرده ام»؛ امید ‏بستن به ترحم و انصاف حاكمان شرع؛ انتظار اینكه به زودی همه چیز آرام و اوضاع ‏عادی خواهد شد؛ پشتگرم بودن به پشتیبانی افكار عمومی در خارج؛ پیوستن شتاب ‏آمیز به انقلابیان پیروزمند و اعلامهای وفاداری؛ ظاهرسازی های پارسایانه و چنگ ‏زدن به فرمولهای مذهبی؛ از هر سو دیده می شد. هركس به دلیلی در رژیم گذشته ‏كنار گذاشته یا به بازی گرفته نشده بود سهمی از انقلاب خواست. آنها كه پایگاه پایین ‏تری در نظام گذشته داشتند اكنون پایگاه بلند تری در نظام انقلابی می خواستند. ‏جستجو برای یافتن یك رشته خویشاوندی به ملایان به سختی در خانواده ها آغاز شد. ‏آنها كه پولی به ملایی داده یا به ساختن مسجدی كمك كرده بودند گردن خود را ‏افراشته تر می گرفتند.‏

به زودی معیار تازه ای برای طبقه بندی خود یافتند. اگر در خانواده ای كسی را اعدام ‏یا مالی را مصادره نكرده بودند آن خانواده به چشم برتری و فخر بر قربانیان می ‏نگریست. این خود رژیم انقلابی بود كه زود فاصله ها را از میان وابستگان رژیم ‏پیشین – سران حكومت و كسب و كار، استادان دانشگاه و روشنفكران و روزنامه ‏نگاران، صاحبان مشاغل و هركس در چهارچوب تنگ جامعه «مستضعف» نمی ‏گنجید – برداشت و آنان را در یك صف، در صف آسیب دیدگان و محروم شدگان، با ‏یكدیگر همراه كرد. اما هركس تا آن لحظه كه آتش انقلاب دامن خودش را نگرفت ‏غافل ماند و دیگران را محكوم دانست.‏

رهبران مذهبی بویژه هیچ رعایت حق شناسی را نكردند. جز معدودی از همكاران ‏رژیم پیشین كه همچنان لازم م ی شمردند یا آنها كه پیوندهاشان با پاره ای رهبران ‏بسیار نزدیك بود، بر دیگران مراعاتی روا نداشتند. كسانی كه به ریشه های خود ‏خیانت ورزیدند یا رنگ عوض كردند اعدام شدند یا دارایی شان به غارت رفت. آنها ‏كه به رژیم آخوندی خوش خدمتی نمودند یا به چاپلوسی از آن پرداختند پاداشی ‏نگرفتند و بركناری از كار كمترین كیفرشان بود. بازار بارها تهدید و زیر فشار ‏حكومت فلج شد. ملی كردن بازرگانی خارجی در دستور قرار گرفت. دو تن از ‏بازاریان را اعدام كردند، یكی از آنها از سازمان دهندگان اصلی كمكهای مالی بازار ‏به انقلاب. مغازه داران را حتی چندگاهی به چوب بستند و موجودیشان را حراج ‏كردند. دانشگاهها را بستند و دانشجویان را بیرون راندند و استادان را دور انداختند. ‏دهها هزار معلم را پاكسازی و بیكار كردند. قلمهایی را كه به اقتضای موقع چرخیده ‏بود و منافع صنفی را بالاتر از سرنوشت ملت گرفته بود شكستند. ‏

و توده های مردم كه هرچه را دلشان خواسته بود باور كرده بودند، كه آتشسوزی ‏سینما ركس آبادان را كار ساواك می دانستند و تصویر خمینی را بر ماه می دیدند، و ‏در خیابانها فریاد مرگ بر شاه سر داده بودند و آماده بودند تن به هر رنجی برای ‏روی كار آمدن ملاها بدهند، میوه های گزنده یك انقلاب زهراگین را پیاپی می چشند: ‏بیكاری و گرانی و كمیابی به ابعادی كه سه سال پیش از این باور نكردنی بود، ویران ‏شدن كشور در جنگ داخلی و خارجی، اشغال سرزمینهای ملی، هر سال دهها هزار ‏كشته و زخمی و صدها هزار آواره، ناامنی و تسلط اوباش برجان و مال مردم، از ‏میان رفتن سرمایه مادی و معنوی كشور.‏

آنها كه از اندیشیدن و سنجیدن، از شناخت واقعیات سرباز زدند و دیوانه آسا و ‏گوسفندوار عمل كردند اكنون می بینند كه با آنان چون محجوران و چهارپایان رفتار ‏می شود.‏

از آن افراد و جماعات بیشمار كه به انقلاب پیوستند كمتر كسانی آسیب ندیده بدر رفته ‏اند. افسران و سران رژیم كه مردانه در برابر «دادگاهها» و جوخه های اعدام ‏ایستادند یا زندان خود را تحمل كردند و می كنند، كسانی كه تا پایان با انقلابیان ‏جنگیدند و جان یا هستی خود را از دست دادند، آنها كه به ارزشها و اصول خود ‏وفادار ماندند، كسانی كه به هیستری همگانی دچار نشدند و نخواستند در شمار ‏‏«برندگان» باشند سرنوشتی بدتر از سازشكارانی كه تا لحظه آخر اعدام یا مصادره ‏اموال خود را باور نمی كردند و به خود وعده مقامات بالا در جمهوری اسلامی می ‏دادند نداشتند. این بار از حسابگری یا نامردمی یا ترس و سست عنصری چیزی ‏بدست نیامد. آنان كه از خود پایداری نشان داده اند دست كم برای آیندگان سرمایه ای ‏اخلاقی گذاشته اند كه برای نگهداری و ساختن ملت بكار خواهد آمد.‏

این بار خوب آشكار شد كه گاهی هم «حكمت» تسلیم و سازش بهر قیمت و نان به نرخ ‏روز خوردن درست از آب در نمی آید. آنها كه همه عمر آموخته بودند باید همراه باد ‏رفت زندگی های خود را بر آتش دیدند. شاید ایرانیان در آینده به این انقلاب و سهم ‏خود در آن و بهره خود از آن بنگرند و به استواری اخلاقی ارزشی بیش از ‏‏«زرنگی» یا كینه جویی بدهند. زرنگی و كینه جویی آنان چیزی بیش از قربانی كردن ‏مصالح بزرگ در پای منافع كوچك نبوده است. آنها به مصداق آن ضرب المثل ‏معروف خود «برای دستمالی قیصریه را آتش زده اند.»‏
‏ شاید زمینه اخلاقی انقلاب چندان كمتر از زمینه های تاریخی یا سیاسی آن اهمیت ‏نداشته است.‏

خرداد ۱٣٦۰‏

 

 یادداشتها

‎ ‎‏۱ــ اشاراتی به فردوسی و ابن سینا و سهروردی.‏

‏۲ ‏‎ ‎و ٣ – در بررسی نظریات شریعتی و خمینی از پژوهشهای ‏
M.M. J. Fischer: Iran from Religious Dispute to Revolution ‎Harvard University Press 1980.‎
سود جسته ام.‏

‏٤‏‎ ‎ـ جلال آل احمد : در خدمت و خیانت روشنفكران: تهران ۱٣۵٦.‏

‏۵‏‎ ‎ــ برای بررسی فراز و نشیبهای سیاست امریكا در ایران و آشفتگی های آن در ‏دوره پیش از انقلاب، از جمله آثار زیر مراجع با ارزشی هستند:‏
A-‎ H. Leeden and W. Lewis: Dabacle, the American ‎Failure in Iran New York Alfred A. KNOP 1981.‎
B-‎ Barry Rubin: Paved with Good Interntions New York ‎Oxford University Press 1980‎
C-‎ Scott Armstrong:‎
سلسله مقالات در واشنگتن پست، به صورتی كه از ۲٧ اكتبر تا اول نوامبر ‏‏۱٩۸۰ در اینترنشنال هرالدتریبیون نقل شده است.‏
D-‎ W. H. Sulivan: Dateline Iran, The Road Not Taken ‎Foreiqn Policy, Fall 1980.‎

‎ ‎‏٦‏‎ ‎ــ یكی از گیرندگان این گونه كمكها كریم سنجانبی رهبر جبهه ملی بود كه دست كم ‏توسط دانشگاههای ملی و اصفهان و وزارت علوم و آموزش عالی هر ماه مقرری ‏محرمانه از محل بودجه سری نخست وزیری می گرفت.‏

‎ ‎‏٧ــ‎ ‎من شخصاً این پانویس را به تاریخ نویسان مدیونم. مقاله روزنامه اطلاعات، كه ‏نه نخستین و نه آخرین اشتباه در یك سلسله دراز اشتباهات بود، و در آن به خمینی به ‏عنوان نماینده ارتجاع سیاه و دارای اصل و نسب غیرایرانی (هندی) اشاره شده بود به ‏دستور شاه در دفتر مطبوعاتی هویدا، وزیر دربار، كه قبلاً در نخست وزیری بود ‏تهیه گردید كه مرتباً از سالها پیش مقالاتی برای انتشار در مطبوعات تهیه می كرد و ‏به چاپ می رساند. متن اولیه مقاله به دستور خود شاه تغییر یافت و تندتر نوشته شد. ‏مطالب اساسی مقاله همانها بود كه خود شاه چندسالی پیش در مصاحبه ای با یك مجله ‏امریكایی درباره خمینی گفته بود.‏

مقاله از دفتر وزیر دربار پس از مذاكره تلفنی خود او برای من در یك كنگره حزبی ‏فرستاده شد و من در شرایطی كه امكان خواندن مقاله هم نبودن آن را تقریباً بلافاصله ‏به خبرنگار اطلاعات كه اتفاقاً در آن نزدیكیها بود دادم. روزنامه اطلاعات كه نگران ‏موقعیت خود در قم بود پس از تماس گرفتن با وزیر اطلاعات جهانگردی و نخست ‏وزیر و تأیید مطلب (كه با توجه به دستور شخص شاه امری طبیعی و خود بخود بود) ‏دست به انتشار مقاله زد. هیچ فشار خاصی بر روزنامه نیامد و همین حقیقت كه مقاله ‏مانند مقالات بیشمار پیش از آن از سوی وزارت دربار و نخست وزیر پیشین فرستاده ‏شده بود برای چاپ آن كفایت كرد علاوه بر آنكه به تأیید مقامات بالای دولت هم رسیده ‏بود.‏

مقاله در گوشه ای از روزنامه اطلاعات چاپ شد و عده كمی (از جمله خود من) آن ‏را خواندند. بیشتر مطالبی كه درباره آن مقاله بر زبانها افتاد اغراق آمیز است. شرحی ‏كه چند روزی پس از استعفای كابینه آموزگار توسط یكی از نویسندگان روزنامه ‏اطلاعات در آن روزنامه نوشته شد و همه مسئولیت آن مقاله را به گردن وزیر ‏اطلاعات و جهانگردی وقت (این نویسنده) انداخت پر از مطالب غیرواقعی بود. خود ‏آن نویسنده بعداً با توجه به آگاهی دست اول خود و استناد به حقایقی كه از دادرسی ‏های دادگاه انقلاب فاش شده بود مقاله ای در روزنامه جمهوری اسلامی نوشت و ‏واقعیت را كم و بیش چنانكه در اینجا آمده است بیان كرد – علت آن بود كه دشمنانش ‏خود او را مسئول آن مقاله قلمداد كرده بودند. در خود روزنامه اطلاعات نیز چند هفته ‏ای پس از روی كار آمدن حكومت جمهوری اسلامی نویسنده دیگری موضوع مقاله ‏مورد بحث را بهمین صورت كه در اینجا آمده شرح داد.‏

‏ در دوران پیش از سقوط رژیم هرگونه توضیحی از این دست مایه ناتوانی بیشتر ‏رژیم و لطمه خوردن به خود شاه می شد. از این رو من هیچ پاسخی به اتهامات ‏اطلاعات ندادم و به رئیس دفتر مخصوص شاه نیز گفتم كه خاطر شاه را از این بابت ‏مطمئن سازد كه واقعیات مربوط به چاپ آن مقاله محفوظ خواهد ماند.‏
اكنون دیگر آن ملاحظات در میان نیست.‏

‏۸‏‎ ‎ــ‎ ‎گفتگو با خانم فلورا لویس.‏

‏٩‏‎ ‎ــ اطلاع خصوصی.‏

‎ ‎‏۱۰ــ چنانكه معاون ساواك، بنا به اطلاع خصوصی، گفته بود در نخستین ماههای ‏پایه گذاری ساواك گروهی از عوامل حزب توده با بهره گیری از ناآگاهی و شتابزدگی ‏مسئولان به عضویت ساواك درآمده بودند و بعداً پرونده ها را نیز از میان برده بودند. ‏خود مسئولان ساواك نیز از نفوذناپذیری سازمان خود مطمئن نبودند.‏

‏ ۱۱ ــ در آشوبهای مذهبی مصر در تابستان ١٩۸۱ سادات رئیس جمهوری مصر كه ‏با تهدیدی نه چندان متفاوت از ایران سه سال پیش روبرو شده بوده نزدیك ۱٦۰۰ تن ‏را به زندان انداخت. یكی از آنها نیز از هوادارانش نبود.‏

‏ ۱۲ ــ اطلاع خصوصی.‏

‏ ١٣ ــ اطلاع خصوصی.‏

‏١٤ ــ اطلاع خصوصی.‏

نگاهی به گذشته برای ساختن آينده